دژبانی جلوی تویوتا رو گرفت و داخلش رو نگاه کرد. نگاهی به راننده ی تویوتا کرد.

 یه نگاه هم به شیخ اکبرکه کنار راننده نشسته بود و گفت:" این بچه رو کجا می بری؟" تا راننده خواست چیزی بگه، شیخ اکبر رو کشید بیرون و گفت:" بچه بردن ممنوع!"


راننده گفت:" بابا این فرمانده است".
- بله! چی گفتی؟

و بعد گفت:" کارتت؟".
شیخ اکبر کارتشو نشون داد.
گفت:" جرمت بیشتر شد".
برای بچه کارت جعلی درست کردید!؟

چند قنداق تفنگ زد به شونه های شیخ اکبر و هلش داد داخل کیوسک.
راننده و نگهبان با هم بگو مگو می کردند که فرمانده ی نگهبان رسید و پرسید:" چی شده؟"


ماجرا رو که براش گفتند رفت و در کیوسکو باز کرد.
شیخ اکبر رو که دید، داد زد:" این که شیخ اکبر خوردمونه! فرمانده گردان بلدوزریها".
بعد مثل فیل و فنجان رفتند تو بغل هم.

نگهبان، هاج و واج نگاهشون می کرد و چیزی نمونده بود که دو تا شاخ رو سرش سبز بشه.






برچسب ها : شهدا  , دفاع مقدس  , جهاد مقدس  ,