بوی عجیبی بود. عطری خوش،فضای طلائیه را پر کرده بود.

رفتیم داخل حسینیه. بو بیشتر شد. ضریح شهدای گمنام انگار منشا این عطرافشانی بود.

ضابط داشت مست می شد! حال خودش را نمی فهمید.

رفتیم به طرف سه راه شهادت.

غروب خورشید، تماشایی بود. آنجا هم این عطر، شدت می گرفت.

صبح فردا این رایحه، قطع شد.

سردار باقرزاده که آمد جریان را برای او تعریف کردیم.

با تعجب گفت: من این عطر را از فکه تعقیب می کنم!

حاج عبدالله، کیسه جامهری اش را آورد. همان خاکی که از جمجمه چند شهید در آن جمع کرده بود.

گفت :نفس بکش.

گرفتم جلوی صورتم.همان عطر ، دوباره مشامم را آکنده کرد.

__________

خاطره ای از علمدار روایتگری شهید عبدالله ضابط






برچسب ها : شهدا  , جنگ  , شهید  , شهادت  , جبهه  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , سرداران شهید  ,