چند روز قبل از امتحان‏ ها از جبهه می‌آمد، یک صندلی می‏ گذاشت زیر درخت نارنگی وسط حیاط ، آن چند روز را درس می‌خواند و با نمره‌های خوب قبول میشد.

نمره‌هاش هست. تازه با همین وضع توی کنکور هم قبول شد. آن هم دانشگاه امیرکبیر.

یک بار از جبهه که برگشت، گفت: «مادر! تو چه دعایی می‌کنی که من شهید نمیشم‌؟»

از آن به بعد می‌گفتم: «خدایا! راضی‌ام به رضای تو.»

خدا راضی بود پسرم پیش او برود و پیش من نماند.

 شهید که شد، دو بسته از وسایلش را فرستادند برای خانواده‌اش.

یک بسته وسایل شخصی و یک بسته کتاب‌های درسی دبیرستان.

  
 






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , جبهه  ,