سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
عکس قطعه سرداران
ایام نگار شهدا

یاران شهدا گمنام امروز : 7
یاران شهدا گمنام دیروز : 84
یاران شهدا گمنام از ابتدا : 275294
تعداد کل یادداشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/2/7    
ساعت : 1:25 ص

درباره
شهید گمنام[522]

درپس هربی‏ نشانی نامهاست
زینت تاریخ مـــا گمنــام هاست
::.....:::...::***::....:::.....::
این وبلاگ مختص شهدای گمنــــــام (بخوانید نـــــــــامدار) می باشد امید است به مدد شهدای گمنــام قطعه 40 بهشت زهرا س تهران (سرداران بی پلاک) ادامه دهنده راه شهـــــدا باشیم
ویرایش
شهید نوا
امکانات
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران شهدا
ابر برچسب ها
شهدا ، شهید ، شهادت ، پنج شنبه ها با شهدا ، پلاک 40 ، سرداران بی پلاک ، سرداران شهید ، جبهه ، جهاد مقدس ، دفاع مقدس ، شهدای گمنام ، شهید گمنام ، جنگ ، بسیج ، خاکریز ، لبخندهای خاکی ، شهیدانه ، شهیده ، قطعه 40 ، شعر ، سرداران بی پلاک ، شهدای کربلا ، آرزوی شهادت ، ایستگاه شهدا ، نیم پلاک ، لبخند ، امام شهدا ، ایثار ، پلاک 40 ، تفحص ، خاطرات شهدا ، روایتگران جنگ ، شهدای عرفه ، شهدای غدیر ، شهدای انقلاب ، شهدای بسیج ، خاکریز ، کرامات شهدا ، گردان ، لاله ، قطعه 40 شهدای گمنام ، قهرمان ، شهدای نامدار ، شهید سادات ، طلائیه ، عباس بابایی ، عکس ، عکس شهدا ، عملیات ، فرماندهان جنگ ، فرماندهان شهید ، فرهنگ شهادت ، فکه ، داغ ، در باغ شهادت ، شلمچه ، سنگر ، شهدای سادات ، زائران شهدا ، سایت ، سرداران آسمانی ، راهیان نور ، راویان جبهه ، رسمی ، خاطره از شهدا ، خاکیان افلاکی ، خاطرات ، جان برکف ، جانباز ، جاوید الاثر ، پلاک خاکی ، ÷لاک 40 ، آزاده ، ائمه اطهار ع ، از خود گذشتگی ، اسیر ، امام خامنه ای ، هور ، هویزه ، وصیت نامه شهدا ، کربلای 5 ، لبخندهای خاکی ، محرم ، مراسم ، مردان بی ادعا ، معنوی ، مقر ،

فرزند سید عباس، متولد 1344 تهران و اصالتاً تبریزی. در سال 66 عملیات کربلای 8 در شلمچه به شهادت رسید.

در شش سالگی پدر را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده نیز بر عهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد.

او در خیابان ایران میدان شهدا و در محله‌ای مذهبی زندگی می‌کرد. مسجد حاج آقا ضیاء آبادی "علی بن موسی الرضا علیه السلام" مأمن همیشگی‌اش بود. وی دائماً به منطقه می‌رفت. او فرمانده آر پی‌چی‌زن‌های گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود.

در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز معمولی کار می‌کرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد می‌کند و او شهید و در زیر آوار مدفون می‌شود.

بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه می‌شوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار می‌زدند با پیکر پاک این شهید روبرو می‌شوند که غرق در بوی گلاب بود. هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا  تهران، در قطعه 26 به خاک می‌سپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس می‌شود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک می‌باشد به‌طوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید، از آن طرف سنگ از گلاب مرطوب می شود.

شهید پلارک ما شبیه به یکی از سربازان پیامبر در صدر اسلام، "غسیل الملائکه" است. "غسیل الملائکه"  به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده‌ باشند. در تاریخ اسلام آمده که "حنظله" غسیل الملائکه که از یاران جوان پیامبر بود، شب قبل از جنگ احد ازدواج می کند و در حجله می خوابد. فردا صبح، زمانی که لشکر اسلام به سمت احد حرکت می ‌کرد، برای رسیدن به سپاه بسیار عجله کرد و بنابراین نرسید که غسل کند. او در این جنگ شهید شد و ملائکه از طرف خدا آمدند و او را با آب بهشتی غسل دادند. پیکر او بوی عطر گرفته بود که بعد پیامبر بالای پیکر او آمد و از این واقعه خبر داد. شاید به همین خاطر باشد که همیشه قبر شید پلارک نیز خوش‌بو و عطر آگین است.

بهشت زهرایی ها به او شهید عطری می گویند.

خیلی‌ها سر مزار شهید سید احمد پلارک نذر و نیاز می‌کنند و از خدای او حاجت و شفاعت می‌خواهند. او معجزه خداست.



شهید پلارک از زبان مادرش:

در 13 سالگی تا به هنگام شهادت 23 سالگی نماز شبش ترک نشده بود.

شب‌های بسیاری سر بر سجده عبادت با خدای خود نجوا می کرد و اشک می ریخت...

مادرش اینطور نقل کرده که پسرش در مدت عمرش سه کار را هرگز ترک نکرد:

1. نماز شب

2. غسل روز جمعه

3. زیارت عاشورای هر صبح

4. ذکر 100 صلوات در هر روز و 100 بار لعن بی امیه

اشک‌های شهید سید احمد پلارک امروز رایحه معطری است که انسان‌ها را تسلیم محض اراده و قدرت آفریدگارش می‌کند.

شهید پلارک از زبان آشنایانش

آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرمانده دسته بود .در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد. اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه سوال می کرد، طفره می رفت و چیزی نمی گفت. یک بار در جبهه، خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت: اگر یک نفر مریض بشه، بهتر از اینه که همه مریض بشن. یکی یکی بچه ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود.

قبل از عملیات کربلای 8 با گردان رفته بودیم مشهد. یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده، ولی تمام بدنش می لرزه. گفتم چی شده؟ گفت: فکر کنم تب و لرز کردم. بعد از یکی دو ساعت به من گفت امروز باید حتما بریم بهشت رضا. اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا بود. از احمد پرسیدم چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا؟ او به اصرار من تعریف کرد: دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت، تو در بهشت همسایه منی من خیلی تعجب کردم. تا به حال او را ندیده بودم. گفتم تو کی هستی، الان کجایی؟ گفت در بهشت رضا. احمد آن روز آن‌ قدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمی دانست پیدا کرده و بالای مزار آن شهید با او حرفها زد.

یکی از آشنایان خواب شهید پلارک را می بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می کند که شهید پلارک به او می گوید من نمی توانم شما را شفاعت کنم تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید. همچنین زبانهایتان را نگه دارید، در غیر اینصورت هیچ کاری از دست من بر نمی آید.

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

ستایش خدای را که ما را به دین خود هدایت کرد و اگر ما را هدایت نمی کرد ما هدایت نمی شدیم .السلام علیک یا ثارا...؛ ای چراغ هدایت و کشتی نجات، ای رهبر آزادگان، ای که زنده کردی اسلام را با خونت و با خون انصار و اصحاب با وفایت ای که اسلام را تا ابد پایدار و بیمه کردید. (یا حسین دخیلم) آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان بر روی مادر شیعیان زده. برای انتقام آن بازوی ورم کرده می‌رویم. برای گرفتن انتقام آن سینه سوراخ شده می رویم. سخت است شنیدن این مصیبت‌ها. خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت به‌کار ببندیم. خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما. خدایا توفیق شناخت خودت آن طور که شهدا شناختند به ما عطا فرما و شهدا را از ما راضی بفرما و ما را به آنها ملحق بفرما.

خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم، جز معصیت چیزی ندارم و ا... اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را بر می داشتی، می‌دانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند، هیچ بلکه از من فرار می کردند حتی پدر و مادرم.  خدایا به کرمت و به مهربانیت ببخش آن گناهانی را که مانع از رسیدن بنده به تو می شود. الهی العفو...

بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید: امام دوستت دارم و التماس دعا دارم؛ که می‌دانم بر سر قبرم می آید.

سید احمد پلارک
ظهر عاشورا 1365.6.24

آدرس قبر شهید سید احمد پلارک: قطعه 26 شهدا، ردیف 32، شماره 22






برچسب ها : شهدا  , دفاع مقدس  , جهاد مقدس  , سرداران آسمانی  ,

      

گفته اند و می گویند که جنگ خوشایند هیچ ملتی نیست. ما نیز به استقبال آن نرفتیم و نمی رویم. اما حساب دفاع در برابر تهاجم و ددمنشی از حساب جنگ جدا است. این دیگر جنگ نیست، گنج است؛ گنج خودباوری، گنج حق طلبی، گنج از خود گذشتن و گنج ظهور همه استعداد انسان های با غیرت. این جا دیگر قبل از شرع، عقل نیز حکم به ایستادگی می کند و لذا نیازی به اجازه و اذن امام و نائب او هم نیست؛ چه رسد به حضور او!
چنین جنگی کار مردان بزرگی است که قرآن آنها را «ربّانیون» می نامد؛ و کم یا بیش در همه تاریخ بوده اند؛ (سوره آل عمران، آیات146تا 148). شیپور نبرد البته که باید تنها به گوش چنین مردانی برسد؛ و هر کسی شایستگی شتافتن به سوی آن را ندارد؛ گر چه پس از فرو نشستن شعله های جنگ، سهم خواهی از عهده هر نامردی بر می آید؛ همان ها که هنگام جنگ سخت سست و متزلزل هستند، از سویی دعوت به جهاد و شهادت را عوام فریبی می نامند، و از سویی دیگر منافقانه برای غیبت از صحنه این آزمون دشوار بهانه می تراشند (سوره احزاب، آیه 11 به بعد)؛ و البته نتیجه جنگ هرچه باشد، سهم خود از غنیمت را خواهند خواست!! (سوره نساء، آیه 141).

چنین است که جنگ معیار است؛ معیار حق و باطل و شاخص است؛ شاخص صدقونفاق. اصرار قرآن بر زنده نگهداشتن یاد و خاطره جنگ های متعدد مردان خدا در طول تاریخ، خصوصاً بازگو کردن نبردهای پیامبر اسلام (ص) و یارانش، چه بسا برای همین باشد که معیار فراموش نشود و شاخص عوض نگردد!


دفاع هشت ساله مردم ما در برابر همه جهانخواران نیز از همین قبیل و مشمول همین حکم است. این قسمت از تاریخ ما باید به هر دلیل و با هر بهانه ای بازگو شود. تا مبادا مدعیان، چشم بندی و تردستی کنند و با خانه نشین کردن «مردان الهی» صحنه گردانِ روزهای عافیت شوند و محصول همه فداکاری ها را یکسره برای خود مصادره کنند.


این هشدارهای کاروان سالار روزگار ما چه زیبا و پر معنا است، که می فرمود: « من در میان شما باشم و یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش مى‏کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگى روزمره خود به فراموشى سپرده شوند » و نیز در آخرین پیام به مناسبت هفته بسیج گفت: « من دست یکایک شما پیشگامان رهایى را می‏بوسم و می‏دانم که اگر مسئولین نظام اسلامى از شما غافل شوند، به آتش دوزخ الهى خواهند سوخت».


زنده نگهداشتن خاطرات جنگ، نه تنها ماندگار کردن حساس ترینِ مقاطع تاریخاین کشور کهن و پر گوهر است، که تضمین سلامت و بقای آینده آن است؛ چراکه « اگر بر کشورى نواى دلنشین تفکر بسیجى طنین‏انداز شد، چشم طمع دشمنان و جهانخواران از آن دور خواهد گردید و الّا هر لحظه باید منتظر حادثه ماند».


نسل امروز و فردای ما نیازمند بازشناسی ریشه ها و برکات جنگ است. آنها باید بدانند که پیشینیانشان چه ناباورانه و ناخواسته مورد تهاجمِ درنده خویی واقع شدند که از سوی همه قدرت های کوچک و بزرگ تجهیز و تشجیع می شد، و نیز باید بدانند که فرزندان اسلام و ایران چه مظلومانه و مقتدرانه ایستادند و ثابت کردند که « بر شما جنگ واجب و مقرر شد و حال آنکه براى شما ناخوشایند است، اما چه بسا چیزى را خوش ندارید ولی همان براى شما بهتر است»( سوره بقره، آیه 216 ).


ناگفته پیداست که هیچ عاقلی نقش تجربه را در یافتن راه بهتر انکار نمی کند، اما هر تصمیم و اقدامی را باید در ظرف تاریخی خود دید؛ وگرنه تحلیل ها به خطا می رود؛ همانگونه که از روزهای نخست قبول آتش بس چنین شد؛ و امام شهیدان را ناچار کرد تا آشکارا بنویسد که: « من رسما از خانواده معزز شهدا به دلیل تحلیل های غلط این روزها عذرخواهی می کنم.»


امام به رغم آن که پذیرش قطعنامه 598 را نوشیدن جام زهر می دانست، جنگ را هم مایه برکت های بی پایان و دستاوردهایی بی نظیر معرفی می کرد و می گفت: « البته اگر همه علل و اسباب را در اختیار داشتیم، در جنگ به اهداف بلندتر و بالاترى می‏نگریستیم و می‏رسیدیم، ولى این بدان معنا نیست که در هدف اساسى خود که همان دفع تجاوز و اثبات صلابت اسلام بود مغلوب خصم شده‏ایم. هر روز ما در جنگ برکتى داشته‏ایم که در همه صحنه‏ها از آن بهره جسته‏ایم. ما انقلابمان را در جنگ به جهان صادر نموده‏ایم، ما مظلومیت خویش و ستم متجاوزان را در جنگ ثابت نموده‏ایم، ما در جنگ پرده از چهره تزویر جهانخواران کنار زدیم، ما در جنگ، دوستان و دشمنانمان را شناخته‏ایم، ما در جنگ به این نتیجه رسیده‏ایم که باید روى پاى خودمان بایستیم، ما در جنگ ابهت دو ابرقدرت شرق و غرب را شکستیم، ما در جنگ ریشه ‏هاى انقلاب پر بار اسلامى‏مان را محکم کردیم، ما در جنگ حس برادرى و وطن دوستى را در نهاد یکایک مردممان بارور کردیم، ما در جنگ به مردم جهان و خصوصاً مردم منطقه نشان دادیم که علیه تمامى قدرتها و ابرقدرتها سالیان سال می‏توان مبارزه کرد، جنگ ما کمک به افغانستان را به دنبال داشت، جنگ ما فتح فلسطین را به دنبال خواهد داشت، جنگ ما موجب شد که تمامى سردمداران نظامهاى فاسد در مقابل اسلام احساس ذلت کنند، جنگ ما بیدارى پاکستان و هندوستان را به دنبال داشت، تنها در جنگ بود که صنایع نظامى ما از رشد آن چنانى برخوردار شد و از همه اینها مهمتر استمرار روح اسلام انقلابى در پرتو جنگ تحقق یافت‏.»


اینک سالروز آن حماسه جاویدان است و ...؛ بگذریم...؛ یاد باد آن روزگاران یاد باد....






برچسب ها : شهدا  , دفاع مقدس  , جهاد مقدس  , جنگ  ,

      

دژبانی جلوی تویوتا رو گرفت و داخلش رو نگاه کرد. نگاهی به راننده ی تویوتا کرد.

 یه نگاه هم به شیخ اکبرکه کنار راننده نشسته بود و گفت:" این بچه رو کجا می بری؟" تا راننده خواست چیزی بگه، شیخ اکبر رو کشید بیرون و گفت:" بچه بردن ممنوع!"


راننده گفت:" بابا این فرمانده است".
- بله! چی گفتی؟

و بعد گفت:" کارتت؟".
شیخ اکبر کارتشو نشون داد.
گفت:" جرمت بیشتر شد".
برای بچه کارت جعلی درست کردید!؟

چند قنداق تفنگ زد به شونه های شیخ اکبر و هلش داد داخل کیوسک.
راننده و نگهبان با هم بگو مگو می کردند که فرمانده ی نگهبان رسید و پرسید:" چی شده؟"


ماجرا رو که براش گفتند رفت و در کیوسکو باز کرد.
شیخ اکبر رو که دید، داد زد:" این که شیخ اکبر خوردمونه! فرمانده گردان بلدوزریها".
بعد مثل فیل و فنجان رفتند تو بغل هم.

نگهبان، هاج و واج نگاهشون می کرد و چیزی نمونده بود که دو تا شاخ رو سرش سبز بشه.






برچسب ها : شهدا  , دفاع مقدس  , جهاد مقدس  ,

      

چون شلمچه برای عراق خیلی حساس بود، بدترین نیروهایشان، عبدالامیر، را مسئول گروه سی نفره عراقی ها گذاشته بودند.

دهان عبدالامیر همیشه بوی متعفن مشروب می داد و چشم هایش ورم کرده و قرمز بود.ما باید هفت تا هشت کیلومتر در خاک عراق می رفتیم تا به سه راه شهادت برسیم و مشغول کار تفحص شویم.
ما در این مسیر زیارت عاشورا می خواندیم؛ که او ممنوع کرده بود.
هنگامی که شهیدی پیدا می کردیم، می بوسیدمش و با او درد ودل می کردیم.
او می گفت:حرام است.

عبدالامیر، با سرنیزه جمجمه شهدا را بالا می آورد و حرفهای توهین آمیز می زد.
یک روز بیش از اندازه به یک شهید توهین کرد.

وقتی توی خاک خودمان آمدیم، از شدت ناراحتی، من و مجید شروع به گریه کردیم.
یاد عملیات کربلای پنج افتادم که قرار بود رمز عملیات " لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم" باشد؛

اما شهید حاج حسین خرازی گفت: ما درد کربلای چهار را چشیدیم. پس بیایید رمزعملیات را " یا زهرا" بگذاریم.
نام بی بی کلید قفلهای بسته است.

به مجید گفتم:" بیا به حضرت زهرا(س) متوسل شویم تا شر این فاسد از سرمان کم شود یا یک بلایی سرش بیاید...".
فردای آن روز ، مثل همیشه ساعت هفت، به خاک عراق وارد شدیم.

عجیب بود؛ آن روز برای اولین بار ، عبدالامیر بوی مشروب نمی داد. گفت:" امروز می خواهم شما را یک جای خوبی ببرم؛ به ساترالموت (خاکریزمرگ)".
به حرفهایش توجهی نکردیم. اصرار کرد، قسم خورد ، گفت:" حاجی! والله قسم که خودم اینجا آدم کشتم."
به مجید پازوکی گفتم:" تا ساعت دو کار می کنیم و از ساعت دو تا چهار هم به جایی می رویم که عبدالامیر گفت."
آنجایی که عبدالامیر می گفت، یک خاکریز بلند بود. نخستین بیل را که زدیم، یک شهید پیدا شد.
پیکر،سالم بود.یک کارت شناسایی عکس دار و یک مسواک تاشو داخل جیبش بود. با مسواک خودش خاک صورتش را کنار زدم.عکس با صورتش مطابقت داشت. راحت می شد فهمید که تازه محاسنش درآمده است و هنوز هفده سال نداشت.مشغول کار خودمان بودیم که متوجه شدیم عبدالامیر به صورت تشهد نماز، دو زانو نشسته و به کف پای شهید دست می کشد و به صورت خود می مالد.
سرش داد کشیدم که :" حرام،عبدالامیر. تو که می گفتی حرام است!".
گفت:" نه، این از اولیالله است!".
از آن روز به بعد ، عبدالامیر با ما زیارت عاشورا می خواند!

 






برچسب ها : شهدا  , دفاع مقدس  , جهاد مقدس  ,

      

" احمد احمد کاظم! بگوشم، کاظم جان!احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟"


اینها رو اناری راننده ی مایلر گفت.

بی سیم چی گفت:" آره! کارش داشتی؟".
اناری گفت:"آره! اگه میشه به گوشش کن".
بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت:" بله! کیه؟ بفرما!".
اناری مودبانه گفت:" مهدی جان، شیخ اکبر!! یعنی..."
دوید تو حرفش.

گفت:" هان! فهمیدم؛ پرید یا چارچرخش هوا شد؟ "
و بعد زد زیر خنده.

اناری گفت:"نه! مجروح شده!"


- حالا کجاست؟
- نزدیک خودتون.
"نزدیک خودمون دیگه چیه؟ درست حرف بزن ببینم کجاست!"
شیخ مهدی خودشو رسوند به اورژانس.


رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبر که سر تا پاش باندپیچی شده بود، نگاش کرد و خودشو انداخت رو شیخ اکبر.
جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد.
پرستارا دویدند طرفشون.

 شیخ مهدی خنده کنان و بلند گفت:" خاک بر سر صدام کنند".


زد رو دستش و گفت:" ما هم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلی خوشحال بودم که من به جای تو فرمانده ی مقر می شم و برای خودم کسی می شم! گفتم مورتورتم به من ارث می رسه. همه ی آرزوهامو به باد دادی!".
تو هم نشدی برادر!".


بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.






برچسب ها : شهدا  , دفاع مقدس  , جهاد مقدس  , خاکیان افلاکی  ,

      
<      1   2   3