سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
عکس قطعه سرداران
ایام نگار شهدا

یاران شهدا گمنام امروز : 46
یاران شهدا گمنام دیروز : 37
یاران شهدا گمنام از ابتدا : 274532
تعداد کل یادداشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/1/10    
ساعت : 12:6 ع

درباره
شهید گمنام[522]

درپس هربی‏ نشانی نامهاست
زینت تاریخ مـــا گمنــام هاست
::.....:::...::***::....:::.....::
این وبلاگ مختص شهدای گمنــــــام (بخوانید نـــــــــامدار) می باشد امید است به مدد شهدای گمنــام قطعه 40 بهشت زهرا س تهران (سرداران بی پلاک) ادامه دهنده راه شهـــــدا باشیم
ویرایش
شهید نوا
امکانات
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران شهدا
ابر برچسب ها
شهدا ، شهید ، شهادت ، پنج شنبه ها با شهدا ، پلاک 40 ، سرداران بی پلاک ، سرداران شهید ، جبهه ، جهاد مقدس ، دفاع مقدس ، شهدای گمنام ، شهید گمنام ، جنگ ، بسیج ، خاکریز ، لبخندهای خاکی ، شهیدانه ، شهیده ، قطعه 40 ، شعر ، سرداران بی پلاک ، شهدای کربلا ، آرزوی شهادت ، ایستگاه شهدا ، نیم پلاک ، لبخند ، امام شهدا ، ایثار ، پلاک 40 ، تفحص ، خاطرات شهدا ، روایتگران جنگ ، شهدای عرفه ، شهدای غدیر ، شهدای انقلاب ، شهدای بسیج ، خاکریز ، کرامات شهدا ، گردان ، لاله ، قطعه 40 شهدای گمنام ، قهرمان ، شهدای نامدار ، شهید سادات ، طلائیه ، عباس بابایی ، عکس ، عکس شهدا ، عملیات ، فرماندهان جنگ ، فرماندهان شهید ، فرهنگ شهادت ، فکه ، داغ ، در باغ شهادت ، شلمچه ، سنگر ، شهدای سادات ، زائران شهدا ، سایت ، سرداران آسمانی ، راهیان نور ، راویان جبهه ، رسمی ، خاطره از شهدا ، خاکیان افلاکی ، خاطرات ، جان برکف ، جانباز ، جاوید الاثر ، پلاک خاکی ، ÷لاک 40 ، آزاده ، ائمه اطهار ع ، از خود گذشتگی ، اسیر ، امام خامنه ای ، هور ، هویزه ، وصیت نامه شهدا ، کربلای 5 ، لبخندهای خاکی ، محرم ، مراسم ، مردان بی ادعا ، معنوی ، مقر ،

نامه رجایی
از زندان انفرادی مزدوران آمریکا به دخترش

نام وشهرت فرستنده:محمد علی رجایی ، نام پدر:عبدالصمد


بنام خدا بنام الله که ما هم از اوئیم و بازگشت ما نیز بسوی اوست.

درود به پیامبر گرامی و فرزندان شایسته اش امامان وپیشوایان ما و با افتخار به قرآن مجید عالیترین دستور و راهنمایی برای زندگی انسانهای حق طلب .

سلام بر حمیده دختر عزیزم - سلامتی وشادکامی تو و خواهر مهربانت جمیله و برادر عزیزت کمال را در سایه هدایت و ارشاد مادر گرامیتان را از خداوند متعال خواهانم . حال من هم به یاری خداوند و همت والای شما بحمدالله بسیار خوب است .

به امید  اینکه به کمک همدیگر بتوانیم در مقابل خداوند انسانی شایسته  و بنده ای صالح باشیم .

ساعت 10:30 بعد از ظهر است . همه کسانیکه در آنجا هستند در رختخواب رفته و آماده خوابیدن شده اند و من در محل خوابم  نشسته ام و به تو فکر می کنم . به تو دختر عزیزم  دختری که امیدها به او دارم و ازخداوند میخواهم که به او سلامت عطا کند تا این امیدها را به واقعیت تبدیل کند . شب با تمام شکوه و ابهتش فرا رسیده و همراه خود تاریکی و سکوت را به ارمغان آورده است.

در سکوتش هوشیاران به خود می آیند و حساب روز را می کنند که چگونه گذرانده اند و چه کاری انجام داده اند و تا چه اندازه توانسته اند در مسیر تکاملی خود گام بردارند . چه فضیلت اخلاقی تازه ای را شناخته اند و کدام کرامت اخلاقی را در وجود خود پرورش داده اند؟   و در تاریکیش به آدم فرصت پنهان کردن آنچه را که آشکار بودنش ایشان را رنج می داده؛ داده است .

می دانی که از خصوصیات شب شدت یافتن امراض ،  آرام شدن کشمکشها  ، خاموشی بیهوده گویان و راز و نیاز مومنان  با خدا  ... است .

شب نعمت است همچنان که روز نعمت می باشد.

حمیده دختر عزیزم سال اول راهنمایی نسبتا درسهایش مفصل است، ولی کوشش و جدیت هر سنگینی  را سبک و هر مشکلی را آسان می کند . بخصوص توصیه می کنم که با جمیله همکاری کن که هم برای تو مفید است و هم برای او . تو می توانی برای کمال مشاور خوب و برای جمیله همفکر مناسبی باشی .

مبادا غفلت کنی که فرصت از دست می رود. دختر مهربانم ! ساعات بیکاری را مطالعه و بازی و کمک به مامان در انجام کارهای خانه و حفظ آیات و احادیثی که مامان صلاح می داند و اشعاری که خودت دوست میداری تقسیم کن. حمیده عزیز ! از صفات جالبی که تو و جمیله داشته اید و خاطرم مانده اینست که علاقمند بودید که دوستانی داشته باشید.

اینکار بسیار خوبست، دخترانم! خواهشمندم که به همه دوستان من که آنها را می شناسید در موقع مناسب سلام برسانید . بخصوص به مامان بزرگ و آقا جان سلام مخصوص برسانید و دستشان را عوض من ببوسید و برایشان آرزوی سعادت بیشتر و سلامت بنمائید.

با آرزوی بهترین موفقیتها برای شما

9/28 امضا -  محمد علی رجایی






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , سرداران شهید  , شهدای انقلاب  , وصیت نامه شهدا  ,

      

به مناسبت شهادت شهید اندرزگو

سید علی اندرزگو (1318، تهران)،

از فعالین مبارزات مسلحانه در زمان پهلوی دوم. وی در سال‌های 1342 - 57 از مبارزین ضدپهلوی بود که با گروههای مختلفی مرتبط بود. وی از پرکارترین فعالان ضدرژیم شناخته می‌شود. اندرزگو در 2 شهریور 57 کشته شد.

وی در خیابان شوش تهران در خانواده‌ای متوسط متولد شد. پس از گذران دوره ابتدائی، به سبب مشکلات مالی خانواده تحصیلش را رها کرد و در یک کارگاه نجاری مشغول شد. در همین زمان پس از کار روزانه تا ساعتی از شب به تحصیل دروس فقه و اصول در مسجد هرندی می‌پرداخت. اندرزگو در نوجوانی با شخصیت نواب صفوی و تشکیلات فدائیان اسلام آشنا شده بود و تا حد زیادی متاثر از آن بود.

پس از پیوستن وی به شاخه ی نظامی جمعیت هیئتهای مؤتلفه اسلامی، این گروه تصمیم گرفت تا نخست وزیر وقت، حسنعلی منصور را ترور کند. اندرزگو وظیفه ی کند کردن اتومبیل حامل نخست وزیر را بر عهده گرفت و پس از آنکه محمد بخارایی، از اعضای هیات‌های موتلفه اسلامی ، گلوله ای به گلوی نخست وزیر شلیک کرد، او نیز گلوله ی دیگری به او زد و از مهلکه گریخت. در پی این اقدام، ساواک به جستجوی وی و دیگر عاملان پرداخت. اما نتوانست اندرزگو را بیابد. لذا وی را به طور غیابی در دادگاه محاکمه و به اعدام محکوم کرد.

در 2 شهریور 1357 زمانی که اندرزگو که راهی منزل یکی از دوستان‌اش بود، از سوی ماموران ساواک که از قبل آن منطقه را تحت نظر داشتند، مورد اصابت گلوله قرار گرفت. او زمانی که متوجه شد نمی‌تواند از مهلکه بگریزد، سعی کرد تعدادی از اسنادی را که همراه داشت با بلعیدن و آغشته کردن به‌خون از بین ببرد. مامورها پس از آن‌که مطمئن شدند اندرزگو مواد منفجره همراه خودش ندارد به او نزدیک شدند و او را روی برانکارد گذاشتند اما او با تکانی بدن‌اش را به داخل جوی آب انداخت و جان سپرد.






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , پلاک 40  , سرداران بی پلاک  , سرداران شهید  , شهدای انقلاب  ,

      

ازدواج خیلی ساده برگزار شد.

حاج محمد به چند تا از دوستانش گفته بود پلاکاردهایی بنویسید و به در و دیوار نصب کنند، مثل جمله ای از شهید بهشتی که " زن در اسلام زنده، سازنده و رزمنده است، به شرط آن که لباس رزمش، لباس عفتش باشد".

و کتابهایی تدارک دیده بودند و متن هایی زیبا روی جلد کتاب نوشتند که به مهمان ها هدیه بدهند.

روی دو تا پارچه ی بزرگ هم نوشتند"عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید".

من پرسیدم:" علت نوشتن این مطالب چیست؟"

گفت:" این نوشته ها جایشان همین جاست.در هیچ مجلسی و هیچ کجا انسان نباید گناه کند، بخصوص در مراسم ازدواج ما..."

در آن مجلس سخنران آوردند. آقای حاج سلیمانی در مجلس مردانه صحبت کردند. نماز مغرب و عشا هم بصورت جماعت برگزار شد. فیلمی هم از یک عملیات نمایش دادند.

موقع جاری شدن عقد او خیلی اصرار داشت که حتما با وضو باشم و تمامی مستحبات را رعایت کردند.سه چهار صفحه قرآن خواندند و بعد از عقد یکی دو ساعت در مورد زندگیمان صحبت کردند که باید فقط رضای خدا را در نظر بگیریم و بس.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید محمد گرامی/ دل دریایی،ص68






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , جبهه  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , سرداران شهید  , مردان بی ادعا  ,

      

اولین باری بود که با چشم باز و دستان بدون دستبند از زندان خارج می شدم.

از زندان شهربانی آمدیم بیرون و به سمت فلکه ی انقلاب و از آن جا به جاده ی بشرویه رفتیم و از شهر خارج شدیم. بعد از طی مسافتی نه چندان دور، به سمت چپ پیچیدیم.اتوبوس پشت یک کوه، وسط بیابان نگه داشت. برای زندانی هایی مثل من، موقعیت خطرناکی بود.هر احتمالی وجود داشت.
کنار اتوبوس به خط شدیم.همان پاسدار ایستاد.لباس سبز پاسداری تنش بود. به او می آمد.قد بلند و قوی هیکل بود. باز هم قرآن خواند.

گفت:
-من مسلح نیستم.سرباز مسلح هم با خودم نیاورده ام.هیچ دیوانه ای یک همچین کاری نمی کند. اما من با مسئولیت خودم و با ضمانت حاج آقا فردوسی پور نماینده ی مجلس و دادستانی محترم فردوس این کار را کردم.گردن خودم را گذاشتم زیر تیغ مردانگی شما. ما چند مدت با هم کار داریم.نتیجه در پایان کار مشخص می شود.
بعد مرا صدا زد:
- علی جان، پاشو بیا کنار من.
با دلهره بلند شدم و با تردید جلو رفتم.

مرا به طرف چرخاند و گفت:
- این علی جان رئیس شماست.هم قوی هیکل و هم جوانمرد است. گوش به حرفش کنید، ضرر ندارد.
شغل و تخصص افراد را نوشتم:بنا، مکانیک، کارگر، باسواد، بی سواد، پول دار و بی پول.
بیابانی که در آن پیاده شدیم، بعدها به یک پادگان تبدیل شد به نام پادگان قدس.من به دلیل مسئولیتم، ارتباط زیادی با او پیدا کردم.به نظرم نمی آمد هدفش بیگاری از ما باشد.
تند تند استراحت می داد و پذیرایی می کرد.شب ها که به زندان برمی گشتیم، برخورد مامورین هم کم کم با ما فرق می کرد. چند وقتی که گذشت، برای مرخصی ثبت نام کرد.بدون هیچ چک و سند و سفته ای، زندانی می رفت و سر موعد بر می گشت.
از هر فرصتی استفاده می کرد تا با زندانی ها صحبت کند.

می گفت:
-علی جان، می دانی ناموس چیه؟ همه ی آدم ها فطرتا به ناموس غیرت دارند.علی جان، من به چشم خودم دیدم عراقی ها دختر ایرانی را با خودشان بردند.وارد خط که شدم، دیدم بچه ها گریه می کنند.اوایل جنگ بود.
پرسیدم که چی شده؟
گفتند:با دوربین نگاه می کردیم،دو عراقی، یک دختر را از تو شهر بردند.آتش گرفتم.اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. تا دختر را از دست عراقی ها نجات دادم، ننشستم.
این پاسدار روش خاصی داشت.بیشتر روی اخلاق ما کار می کرد.نگاهش این جوری بود که چون زندانی ها از من حساب می برند، اگر من عوض شوم، آن ها هم تغییر می کنند.
قاپ من را که بدجور دزدیده بود.خیلی زود رام شدم؛ اهلی اهلی.

علی جان که تمام منطقه ی سه قلعه و بغداد و دو حصاران از او حساب می بردند، ساعت ها مثل یک بچه مدرسه ای رو به روی این پاسدار می نشست و او برایش حرف می زد. از دین و غیرت و قرآن و ناموس و ائمه و ...
حال و روز من تنها نبود.همه به او مبتلا شده بودیم.با همه می جوشید و شوخی می کرد.خودش ساعت ها زیر آفتاب مثل ما کار می کرد.
شب ها از شوق نمی خوابیدیم که کی صبح بشود و دوباره پا بشویم و کامیون های نان خشک، انار و لباس بسته بندی کنیم برای رزمنده ها.از همه جای منطقه، از اسلامیه گرفته تا آیسک و سرایان و بشرویه کمک های مردمی می آمد.بسته بندی می شد و می رفت جبهه.کم کم ما هم هوایی شدیم.بیرون هم برایمان زندان بود. هر وقت صحبت جبهه می شد و از خاطراتش می گفت، با تمام وجود گوش می کردیم.

ـــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید علیرضا عربی(ابوفاضل)/ ابوفاضل، ص48-51






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , شهیده  , شهیدانه  ,

      

همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود. سعی می کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.
یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.

ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.
در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود.وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک عکس با هم بیندازیم!"
گفتم:" اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می کنیم".
کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک سوال داشتم".
گفتم:" بفرمایید حاج آقا".
گفت:" چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟"
گفتم:" آخر حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم."
در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری".
بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت/ سردار خیبر، ص144-145






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , سرداران شهید  ,

      
<      1   2   3   4   5   >>   >