سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
عکس قطعه سرداران
ایام نگار شهدا

یاران شهدا گمنام امروز : 33
یاران شهدا گمنام دیروز : 70
یاران شهدا گمنام از ابتدا : 275236
تعداد کل یادداشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/2/6    
ساعت : 9:27 ص

درباره
شهید گمنام[522]

درپس هربی‏ نشانی نامهاست
زینت تاریخ مـــا گمنــام هاست
::.....:::...::***::....:::.....::
این وبلاگ مختص شهدای گمنــــــام (بخوانید نـــــــــامدار) می باشد امید است به مدد شهدای گمنــام قطعه 40 بهشت زهرا س تهران (سرداران بی پلاک) ادامه دهنده راه شهـــــدا باشیم
ویرایش
شهید نوا
امکانات
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران شهدا
ابر برچسب ها
شهدا ، شهید ، شهادت ، پنج شنبه ها با شهدا ، پلاک 40 ، سرداران بی پلاک ، سرداران شهید ، جبهه ، جهاد مقدس ، دفاع مقدس ، شهدای گمنام ، شهید گمنام ، جنگ ، بسیج ، خاکریز ، لبخندهای خاکی ، شهیدانه ، شهیده ، قطعه 40 ، شعر ، سرداران بی پلاک ، شهدای کربلا ، آرزوی شهادت ، ایستگاه شهدا ، نیم پلاک ، لبخند ، امام شهدا ، ایثار ، پلاک 40 ، تفحص ، خاطرات شهدا ، روایتگران جنگ ، شهدای عرفه ، شهدای غدیر ، شهدای انقلاب ، شهدای بسیج ، خاکریز ، کرامات شهدا ، گردان ، لاله ، قطعه 40 شهدای گمنام ، قهرمان ، شهدای نامدار ، شهید سادات ، طلائیه ، عباس بابایی ، عکس ، عکس شهدا ، عملیات ، فرماندهان جنگ ، فرماندهان شهید ، فرهنگ شهادت ، فکه ، داغ ، در باغ شهادت ، شلمچه ، سنگر ، شهدای سادات ، زائران شهدا ، سایت ، سرداران آسمانی ، راهیان نور ، راویان جبهه ، رسمی ، خاطره از شهدا ، خاکیان افلاکی ، خاطرات ، جان برکف ، جانباز ، جاوید الاثر ، پلاک خاکی ، ÷لاک 40 ، آزاده ، ائمه اطهار ع ، از خود گذشتگی ، اسیر ، امام خامنه ای ، هور ، هویزه ، وصیت نامه شهدا ، کربلای 5 ، لبخندهای خاکی ، محرم ، مراسم ، مردان بی ادعا ، معنوی ، مقر ،

شش فرزند داشت. تازه داشت به میانسالی می رسید.

شوخی می کرد و می گفت: به حضرت موسی بن جعفر (ع) اقتدا کرده ام.

تا آخرش هم مستاجر بود. به قول خوش فوق دکترای خانه به دوشی داشت.

اجاره اش که سر می آمد؛ خیلی که وقت می گذاشت، روزی یک ساعت دنبال خانه می چرخید.

بقیه وقتش را صرف شهدا می کرد.آن ها هم خوب هوایش را داشتند.

________________

خاطره ای از علمدار روایتگری شهید عبدالله ضابط






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , سرداران شهید  , شهیده  ,

      

اولین باری بود که با چشم باز و دستان بدون دستبند از زندان خارج می شدم.

از زندان شهربانی آمدیم بیرون و به سمت فلکه ی انقلاب و از آن جا به جاده ی بشرویه رفتیم و از شهر خارج شدیم. بعد از طی مسافتی نه چندان دور، به سمت چپ پیچیدیم.اتوبوس پشت یک کوه، وسط بیابان نگه داشت. برای زندانی هایی مثل من، موقعیت خطرناکی بود.هر احتمالی وجود داشت.
کنار اتوبوس به خط شدیم.همان پاسدار ایستاد.لباس سبز پاسداری تنش بود. به او می آمد.قد بلند و قوی هیکل بود. باز هم قرآن خواند.

گفت:
-من مسلح نیستم.سرباز مسلح هم با خودم نیاورده ام.هیچ دیوانه ای یک همچین کاری نمی کند. اما من با مسئولیت خودم و با ضمانت حاج آقا فردوسی پور نماینده ی مجلس و دادستانی محترم فردوس این کار را کردم.گردن خودم را گذاشتم زیر تیغ مردانگی شما. ما چند مدت با هم کار داریم.نتیجه در پایان کار مشخص می شود.
بعد مرا صدا زد:
- علی جان، پاشو بیا کنار من.
با دلهره بلند شدم و با تردید جلو رفتم.

مرا به طرف چرخاند و گفت:
- این علی جان رئیس شماست.هم قوی هیکل و هم جوانمرد است. گوش به حرفش کنید، ضرر ندارد.
شغل و تخصص افراد را نوشتم:بنا، مکانیک، کارگر، باسواد، بی سواد، پول دار و بی پول.
بیابانی که در آن پیاده شدیم، بعدها به یک پادگان تبدیل شد به نام پادگان قدس.من به دلیل مسئولیتم، ارتباط زیادی با او پیدا کردم.به نظرم نمی آمد هدفش بیگاری از ما باشد.
تند تند استراحت می داد و پذیرایی می کرد.شب ها که به زندان برمی گشتیم، برخورد مامورین هم کم کم با ما فرق می کرد. چند وقتی که گذشت، برای مرخصی ثبت نام کرد.بدون هیچ چک و سند و سفته ای، زندانی می رفت و سر موعد بر می گشت.
از هر فرصتی استفاده می کرد تا با زندانی ها صحبت کند.

می گفت:
-علی جان، می دانی ناموس چیه؟ همه ی آدم ها فطرتا به ناموس غیرت دارند.علی جان، من به چشم خودم دیدم عراقی ها دختر ایرانی را با خودشان بردند.وارد خط که شدم، دیدم بچه ها گریه می کنند.اوایل جنگ بود.
پرسیدم که چی شده؟
گفتند:با دوربین نگاه می کردیم،دو عراقی، یک دختر را از تو شهر بردند.آتش گرفتم.اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. تا دختر را از دست عراقی ها نجات دادم، ننشستم.
این پاسدار روش خاصی داشت.بیشتر روی اخلاق ما کار می کرد.نگاهش این جوری بود که چون زندانی ها از من حساب می برند، اگر من عوض شوم، آن ها هم تغییر می کنند.
قاپ من را که بدجور دزدیده بود.خیلی زود رام شدم؛ اهلی اهلی.

علی جان که تمام منطقه ی سه قلعه و بغداد و دو حصاران از او حساب می بردند، ساعت ها مثل یک بچه مدرسه ای رو به روی این پاسدار می نشست و او برایش حرف می زد. از دین و غیرت و قرآن و ناموس و ائمه و ...
حال و روز من تنها نبود.همه به او مبتلا شده بودیم.با همه می جوشید و شوخی می کرد.خودش ساعت ها زیر آفتاب مثل ما کار می کرد.
شب ها از شوق نمی خوابیدیم که کی صبح بشود و دوباره پا بشویم و کامیون های نان خشک، انار و لباس بسته بندی کنیم برای رزمنده ها.از همه جای منطقه، از اسلامیه گرفته تا آیسک و سرایان و بشرویه کمک های مردمی می آمد.بسته بندی می شد و می رفت جبهه.کم کم ما هم هوایی شدیم.بیرون هم برایمان زندان بود. هر وقت صحبت جبهه می شد و از خاطراتش می گفت، با تمام وجود گوش می کردیم.

ـــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید علیرضا عربی(ابوفاضل)/ ابوفاضل، ص48-51






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , شهیده  , شهیدانه  ,

      

عروس و داماد هنوز یک ماه از ازدواجشان نگذشته بود که آمده بودند جبهه.داماد سنگری شده بود و عروس در پشتیبانی و امداد فعالیت می کرد.

محل اسکانشان هتل هلال بود.ساختمانی در جاده ی آبادان -خرمشهر که مدام در تیررس خمپاره و توپ قرار داشت.

شنیدیم فقط یک پتو دارند که وسط اتاق پهن می کنند و می نشینند اما برای خواب چیزی ندارند.یک پتو برداشتیم و رفتیم در اتاقشان.آمدند دم در ولی پتو را قبول نکردند.

گفتند:"ببرید برای رزمنده ها".اصرار کردیم، گفتند:"نه،ما به آنچه داریم قانع هستیم".

ـــــــــــــــــــــــــــــ

راوی:خانم زهرا محمودی /ستاره های بی نشان/ج3/ص24و25






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , پلاک 40  , شهیده  , شهدای گمنام  ,

      

شهیده سهام خیام
متولد بهمن 1347-هویزه


 شاید اگر جوان و نوجوان امروز ما نام "سهام خیام" را بشنود، تصور کند نام یکی از دختران کشورهای فلسطین و لبنان را شنیده است!

این گناه ماست که سهام خیام را درست پس از شهادتش در 8مهر 1359در شهر اشغالی هویزه جاگذاشتیم و نخواستیم اسطوره های پایداری و مقاومت کشورمان را به کسانی که بعد از آن ها می آیند، معرفی کنیم.
دانش آموز شهید سهام خیام،که طاقت اشغال شهرش را توسط اشغالگران بعثی نداشت و با سنگریزه های خود آن ها را مورد هدف قرار می داد. مانند حسین فهمیده ی 13 ساله، به شهادت رسید.

اما مانند او، نامی در نشریات و رسانه های ما نیست و هیچ کس از او نمی داند.آنچه در پی می آید نگاهی به زندگی سهام خیام اولین دختر نوجوان و شهیده ی دفاع مقدس است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روایاتی از رشادت شهیده سهام خیام






برچسب ها : شهدا  , جهاد مقدس  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , شهید گمنام  , پلاک 40  , شهیده  ,

      

نگاهم را دور تا دور مجلس گرداندم . همه حال و هوای دیگری داشتند.
بندهای دعای توسل، گویی روضه ‏ای بود که آتش به خرمن دل‏ های شیفته‏ شان می‏زد. خواندند و گریستند و ناله زدند، تا آن جا که لب‏ ها مزین به توسل بی‏بی فاطمه ( علیها السلام) شد; یا فاطمه الزهراء یا بنت محمد یا قره عین الرسول یا سیدتنا و مولاتنا ...
هق هق گریه‏ ها، تجلی شوریدگی سرها و سینه‏ های متوسلان به اهل بیت ( علیهم‏ السلام) بود و زینت جلوس عاشقانه‏ شان . لحظه‏ ای بعد، فضا عطر آگین نغمه «یا وجیهه عند الله اشفعی لنا عندالله ...» بود که ناگهان ...
ناگهانی‏ ترین حادثه پیوند خورده با اعماق فاطمیه، رخ داد ... .

صدای انفجاری مهیب و دلخراش، در فضای خانه، که نه، در تمام شهرمان پیچید. زنان و دخترانی که تا دقایقی پیش نجواگر یا فاطمه الزهرا ... یا وجیهه عندالله بودند، پیکرهاشان در زیر خروارها خاک، از نگاه‏ ها دور شد و آن‏ها که زنده بودند، صدای ملکوتی یا زهرا و یا فاطمه‏ شان از لابه‏ لای سنگ‏ها و خاک‏ها هنوز هم به گوش می‏ رسید.
در زیر آوار هم لطف و احسان فاطمه ( علیهاالسلام) را می‏طلبیدند و از درد و ناله، اثری نبود!
... چه زیبا از «مادر» ، برات شهادت و جانبازی گرفتند! و او شفیعشان شد برای بهشتی شدن ... ! !
کاش ما هم یکبار این گونه توسل بخوانیم.

آنچه از نظر گذشت خاطراتی است از اولین بمباران هوایی شهر مقدس قم، به نقل از خانم زهرا سادات مؤمنی (از اساتید محترم جامعه الزهرا) که انفجار در منزل پدری ایشان اتفاق افتاده است و البته همزمان با ایام فاطمیه و در مجلس عزاداری حضرت زهرا (علیها السلام).






برچسب ها : شهدا  , دفاع مقدس  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , شهیده  ,