سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
عکس قطعه سرداران
ایام نگار شهدا

یاران شهدا گمنام امروز : 36
یاران شهدا گمنام دیروز : 31
یاران شهدا گمنام از ابتدا : 275169
تعداد کل یادداشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/2/5    
ساعت : 12:0 ع

درباره
شهید گمنام[522]

درپس هربی‏ نشانی نامهاست
زینت تاریخ مـــا گمنــام هاست
::.....:::...::***::....:::.....::
این وبلاگ مختص شهدای گمنــــــام (بخوانید نـــــــــامدار) می باشد امید است به مدد شهدای گمنــام قطعه 40 بهشت زهرا س تهران (سرداران بی پلاک) ادامه دهنده راه شهـــــدا باشیم
ویرایش
شهید نوا
امکانات
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران شهدا
ابر برچسب ها
شهدا ، شهید ، شهادت ، پنج شنبه ها با شهدا ، پلاک 40 ، سرداران بی پلاک ، سرداران شهید ، جبهه ، جهاد مقدس ، دفاع مقدس ، شهدای گمنام ، شهید گمنام ، جنگ ، بسیج ، خاکریز ، لبخندهای خاکی ، شهیدانه ، شهیده ، قطعه 40 ، شعر ، سرداران بی پلاک ، شهدای کربلا ، آرزوی شهادت ، ایستگاه شهدا ، نیم پلاک ، لبخند ، امام شهدا ، ایثار ، پلاک 40 ، تفحص ، خاطرات شهدا ، روایتگران جنگ ، شهدای عرفه ، شهدای غدیر ، شهدای انقلاب ، شهدای بسیج ، خاکریز ، کرامات شهدا ، گردان ، لاله ، قطعه 40 شهدای گمنام ، قهرمان ، شهدای نامدار ، شهید سادات ، طلائیه ، عباس بابایی ، عکس ، عکس شهدا ، عملیات ، فرماندهان جنگ ، فرماندهان شهید ، فرهنگ شهادت ، فکه ، داغ ، در باغ شهادت ، شلمچه ، سنگر ، شهدای سادات ، زائران شهدا ، سایت ، سرداران آسمانی ، راهیان نور ، راویان جبهه ، رسمی ، خاطره از شهدا ، خاکیان افلاکی ، خاطرات ، جان برکف ، جانباز ، جاوید الاثر ، پلاک خاکی ، ÷لاک 40 ، آزاده ، ائمه اطهار ع ، از خود گذشتگی ، اسیر ، امام خامنه ای ، هور ، هویزه ، وصیت نامه شهدا ، کربلای 5 ، لبخندهای خاکی ، محرم ، مراسم ، مردان بی ادعا ، معنوی ، مقر ،

قرار بود عملیات جدیدی آغاز شود. همه آمده بودند. رزمندگان حال و هوای قشنگی داشتند. دستور آمد که همه باید محاسن شان را کوتاه کنند.
همه این کار را انجام دادند؛ اما سبحان را دیدم که محاسنش را کوتاه نکرده است.

به سراغش رفتم و دیدم خیلی ناراحت است.
گفتم:"چرا محاسنت را نزدی؟ همه این کار را کرده اند."

با ناراحتی گفت:"من این کار را نمی کنم.من خجالت می کشم، که فردا با محاسن تراشیده شده به محضر آقا اباعبدالله الحسین (علیه السلام) حاضر شوم".

من خندیدم و دیگر چیزی نگفتم.
شب فرا رسید و دستور حمله صادر شد. بچه ها تا نزدیکی های صبح جنگیدند. عملیات بزرگی بود.سپیده دم، ناگهان خمپاره ای زوزه کشان سوی ما آمد و در میان رزمندگان به زمین اصابت کرد.هر کس به سمتی فرار می کرد.گرد و خاک عجیبی بلند شده بود. کمی صبر کردم تا گرد و غبار بخوابد،که در آن میان سبحان را دیدم که روی زمین آرام دراز کشیده و محاسنش غرق در خون است و من به خنده ی دیشبم، گریه می کردم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید غلامرضا خانی/ پابوس،ص 16






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , شهدای گمنام  , شهدای کربلا  , قطعه 40 شهدای گمنام  ,

      

نزدیک عملیات رمضان بود.
همه آماده می شدند برا عملیات و معمولا کسی مرخصی نمی گرفت تا بعد از عملیات.
ولی یه جوون اومد و گفت اگه امکانش هست اجازه بده من برم شهرمون؟!
گفتم برا چی؟
گفت آخه عروسیمه و کارت هم پخش کردیم و خانواده مدام زنگ می زنن و می گن چرا نمیایی؟!
بهش اجازه دادم برگرده.
گفت:
ازم راضی هستی؟
گفتم :
آره. برو ولی مراسمت تموم شد یک هفته ای برگرد چون نیرو نیاز داریم.
خداحافظی کرد و راه افتاد.
عصر همون روز که بچه ها داشتن برا عملیات تجهیزات می گرفتن یکی رو دیدم کنار تانکر آب، داره وضو می گیره.
خیلی شبیه اون جوون بود.
رفتم جلوتر دیدم همونه.
تعجب کردم و پرسیدم مگه نرفتی برا عروسیت؟
گفت:چرا؛ حتی تا نزدیک پلیس راه اهواز هم رسیدم ولی یه دفعه یادم اومد
که برا مجلس عروسی ام کارت دعوتی هم به اباعبدالله(ع) دادم و ایشون رو هم دعوت کردم.
دیشب هم خواب دیدم مراسم عروسیم تو گودال قتلگاه برپاست و امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) هم اومدن.
تا یاد این خواب افتادم دیگه نتونستم برم و برگشتم.
حالا هم اگه سالم برگشتم از عملیات، میرم برا عروسیم و گرنه که دعوت شده ام.
همون شب گردانمون وارد عمل شد و به خط زد.
صبحی که داشتم بین مجروحها و شهدامون می گشتم چشمم به همون جوون خورد.
خوابـــش تعبیــر شده بود و اربابــش حسیـــــن(ع) دعوتـــش کـرده بـود...





برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , سرداران شهید  , شهدای کربلا  , قطعه 40  ,

      

اگر تمام هستی عالم را به من بدهند و بگویند این را می خواهی یا این که نصف روز در کنار امام باشی،می گویم به من وقت بدهید من در محضر امام باشم و به چهره امام نگاه کنم.
حال چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چون من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید حسن آقاسی زاده شعرباف/ شهاب،ص48






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  ,

      

چشم‏هایش پُرِ از اشک شد ...

دو هفته پیش شهید کاظمى پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکى این‏که دعا کنید من روسفید بشوم، دوم این‏که دعا کنید من شهید بشوم. گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهاى مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همه‏تان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزى که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته‏ى شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتى این جمله را گفتم، چشم‏هاى شهید کاظمى پُرِ اشک شد، گفت: ان‏شاءاللَّه خبر من را هم به‏تان بدهند!
فاصله‏‌ى بین مرگ و زندگى، فاصله‏ى بسیار کوتاهى است؛ یک لحظه است. ما سرگرم زندگى هستیم و غافلیم از حرکتى که همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مى‏کنند؛ هر کسى یک طور؛ بعضى‏ها واقعاً روسفید خدا را ملاقات مى‏کنند، که احمد کاظمى و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛ اینها زحمت کشیده بودند.
ما باید سعى‏مان این باشد که روسفید خدا را ملاقات کنیم؛ چون از حالا تا یک لحظه‏ى دیگر، اصلاً نمى‏دانیم که ما از این مرز عبور خواهیم کرد یا نه؛ احتمال دارد همین یک ساعت دیگر یا یک روز دیگر نوبتِ به ما برسد که از این مرز عبور کنیم. از خدا بخواهیم که مرگ ما مرگى باشد که خود آن مرگ هم ان‏شاءاللَّه مایه‏ى روسفیدى ما باشد.
ان‏شاءاللَّه خدا شماها را حفظ کند.

بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامى در مراسم تشییع پیکرهاى فرماندهان سپاه

تیتر خبرها در روز عرفه این بود"تحقق آرزوی شما"

سردار احمد کاظمی، به همراه جمعی از فرماندهان سپاه پاسداران، روز نوزدهم دی ماه سال 1384 و در آستانه روز عرفه، در حادثه سقوط هواپیمای جت فالکون به شهادت رسیدند.

فرازهایی از وصیت‌نامه شهید احمد کاظمی:

 "خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده... هر موقع آماده می‌شوم چند کلمه‌ای بنویسم، آن‌قدر حرف دارم که نمی‌دانم کدام را بنویسم. از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی... راستی چه بگویم؟ سینه‌ام از دوری دوستان سفر کرده، از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا! تو کمک کن. چه کنم، فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم..."

وبهانه ای بود ، این هواپیما برای"پرواز"






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , شهدای عرفه  , پلاک 40  , امام شهدا  , آرزوی شهادت  ,

      

بوی عجیبی بود. عطری خوش،فضای طلائیه را پر کرده بود.

رفتیم داخل حسینیه. بو بیشتر شد. ضریح شهدای گمنام انگار منشا این عطرافشانی بود.

ضابط داشت مست می شد! حال خودش را نمی فهمید.

رفتیم به طرف سه راه شهادت.

غروب خورشید، تماشایی بود. آنجا هم این عطر، شدت می گرفت.

صبح فردا این رایحه، قطع شد.

سردار باقرزاده که آمد جریان را برای او تعریف کردیم.

با تعجب گفت: من این عطر را از فکه تعقیب می کنم!

حاج عبدالله، کیسه جامهری اش را آورد. همان خاکی که از جمجمه چند شهید در آن جمع کرده بود.

گفت :نفس بکش.

گرفتم جلوی صورتم.همان عطر ، دوباره مشامم را آکنده کرد.

__________

خاطره ای از علمدار روایتگری شهید عبدالله ضابط






برچسب ها : شهدا  , جنگ  , شهید  , شهادت  , جبهه  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , سرداران شهید  ,

      
<      1   2   3   4   5   >>   >