سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
عکس قطعه سرداران
ایام نگار شهدا

یاران شهدا گمنام امروز : 25
یاران شهدا گمنام دیروز : 43
یاران شهدا گمنام از ابتدا : 275792
تعداد کل یادداشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/2/15    
ساعت : 12:1 ع

درباره
شهید گمنام[522]

درپس هربی‏ نشانی نامهاست
زینت تاریخ مـــا گمنــام هاست
::.....:::...::***::....:::.....::
این وبلاگ مختص شهدای گمنــــــام (بخوانید نـــــــــامدار) می باشد امید است به مدد شهدای گمنــام قطعه 40 بهشت زهرا س تهران (سرداران بی پلاک) ادامه دهنده راه شهـــــدا باشیم
ویرایش
شهید نوا
امکانات
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران شهدا
ابر برچسب ها
شهدا ، شهید ، شهادت ، پنج شنبه ها با شهدا ، پلاک 40 ، سرداران بی پلاک ، سرداران شهید ، جبهه ، جهاد مقدس ، دفاع مقدس ، شهدای گمنام ، شهید گمنام ، جنگ ، بسیج ، خاکریز ، لبخندهای خاکی ، شهیدانه ، شهیده ، قطعه 40 ، شعر ، سرداران بی پلاک ، شهدای کربلا ، آرزوی شهادت ، ایستگاه شهدا ، نیم پلاک ، لبخند ، امام شهدا ، ایثار ، پلاک 40 ، تفحص ، خاطرات شهدا ، روایتگران جنگ ، شهدای عرفه ، شهدای غدیر ، شهدای انقلاب ، شهدای بسیج ، خاکریز ، کرامات شهدا ، گردان ، لاله ، قطعه 40 شهدای گمنام ، قهرمان ، شهدای نامدار ، شهید سادات ، طلائیه ، عباس بابایی ، عکس ، عکس شهدا ، عملیات ، فرماندهان جنگ ، فرماندهان شهید ، فرهنگ شهادت ، فکه ، داغ ، در باغ شهادت ، شلمچه ، سنگر ، شهدای سادات ، زائران شهدا ، سایت ، سرداران آسمانی ، راهیان نور ، راویان جبهه ، رسمی ، خاطره از شهدا ، خاکیان افلاکی ، خاطرات ، جان برکف ، جانباز ، جاوید الاثر ، پلاک خاکی ، ÷لاک 40 ، آزاده ، ائمه اطهار ع ، از خود گذشتگی ، اسیر ، امام خامنه ای ، هور ، هویزه ، وصیت نامه شهدا ، کربلای 5 ، لبخندهای خاکی ، محرم ، مراسم ، مردان بی ادعا ، معنوی ، مقر ،

فرماندهان لبخند

فرماندهان بزرگواری را در همه سطوح، به جایی رسانده بودندکه بچه ها صرف نظر از آن کرامتی که برای ایشان قائل بودند و عشقی که به آنها می ورزیدند، می توانستند واقعاً با آن ها ندار و خودمانی باشند، خیلی کارها با هم بکنند و بسیاری حرفها را به هم بزنند، حتی برای هم شعر:" پشت سنگر، گشته پنچر ، ماشین فرمانده لشکر ، ای برادر" را بخوانند .

آنها هم با بچه ها مزاحو مطایبات درشأن خودشان را داشتند، مثلاً هر وقت غذا مرغ بود یکی از فرماندهان رو به بچه ها می کرد و می پرسید :" خوب ، بچه ها! کی سینه خورده؟" آن وقت هر کسی می گفت من، ادامه می دادکه :" باید سینه خیز بروی"


دفعه بعد می پرسید کی ران خورده؟ هر کس جواب می داد من، می گفت:" باید پا مرغی بروی"

و خلاصه می خواست به نوعی بگوید که دنیا شهد و شرنگش با هم است و هر کس بیشتر در راحت و رفاه باشد، بیش تر هم باید جواب گو باشد. بچه ها واقعاً با جام و دل آن را انجام می دادندو می خندیدند و این همه نتیجه آن صمیمیت هاو هم دلی های صادقانه بود.

بی خود نبود که بچه ها راحت می توانستند در مواقعی در چادر یا کانکس آنها بمانند و بخوابند یا در یخچال آنها را باز کنند و هر چه خواستند بردارند و متقابلاً آنها هم از بچه ها لباس قرض بگیرند و بپوشند و در جلسات حاضر شوند.






برچسب ها : شهدا  , لبخندهای خاکی  , شهید  , شهادت  , جبهه  , ایثار  ,

      

هنوز گرد انقلاب از گرُده هامان نتکانده بودیم، هنوز بر دست هامان تاول بت شکنی التیام نیافته بود، هنوز ته مانده های مظلومیتمان در گلو بود ، هنوز زخم شهیدانمان بر جگر تفته، تازه بود.

هنوز اذان پیروزی از حنجره گلدسته های مجروح، طنین نیفکنده بود.

هنوز عرق پیشانی انقلابمان خشک نشده بود که استکبار جهانی ترفندی نوبه کار گرفت و تهاجمی تازه آغاز کرد.

وقتی آژیر جنگ به صدا در آمد مادران از کنار مقبره جوانان تازه شهید خویش برخاستند، همسران، نیمه از دست رفته خویش به بستر تاریخ سپردند ، کودکان غم پدران از دست رفته را در پستوی دل مدفون کردند و همه و همه و همه جان عزیز خویش بر دست گرفتند و راهی میدان دفاع شدند.

هیچکس طالب جنگ نبود.

همه چونان نهال نورسته در بهار قصد شکفتن داشتند. پاییز طاغوت و زمستان استکبار سپری شده بود و زمانه ی بهار جان می داد برای شکفتن و بالیدن و ثمر دادن.

هیچکس انکار  نمی کند که نهال نورسته، طالب طوفان نیست.

اما چاره نبود، طوفان کفر قد علم کرده بود و موجی سهمگین می بایست تا قامت پوشالی طوفان را بشکند و در خویش مچاله اش کند. نهال ها که هر کدام در طراوت و تازگی فریاد گر بهار بودند بر آن شدند تا ریشه ها را در خاک و دست ها را در آسمان آنان پیوند دهند و محکم کنند که هیچ پاییز حادثه ای نتواند از پایشان در آورد و به سرسبزی گلستانشان تجاوز کند.

و این طوفان نا بهنگام بی آنکه بخواهد و بداند سبب شد که نهال ها هر کدام نخلی شدند سر به آسمان کشیده، ریشه در خاک گسترده و دست در آغوش هم کرده.

باری همان جنگی که ناخواسته بود و تحمیل شده ، با برانگیختن دفاع غیورانه این امت، نعمت شد، استعدادها را شکفت ، دلاوری ها و رشادت ها را در معرض دید جهانیان قرار داد، عشق ها را متبلور کرد، جوهره های ایثار را عیان ساخت و سرمشق والاترین ارزش های انسانی و اسلامی را بر تارک گیتی نوشت.






برچسب ها : شهدا  , خاکریز  , لبخندهای خاکی  , شهید  , شهادت  , جبهه  , پنج شنبه ها با شهدا  , پلاک 40  ,

      

نماز و روزه قضا نداشت.
اموالش دو، سه تا کتاب و چند تا دست لباس بود که وقتی می خواست برای تفحص به فکه برود، خمسشان را در شهر قم پرداخت کرد.


او در وصیت نامه اش نوشت:

بسم الرب الزهرا (س)
اهل دل چون نامه انشاء می کنند، ابتدا با نام زهرا (س) می کنند.
از آنجا که وظیفه هر مسلمانی است که پیش از مرگ خود وصیت نامه ای بنویسد این حقیر نیز انجام وظیفه می نمایم...
خدمت شما خانواده عزیزم که اولاً برای بنده سراپا تقصیر حدود یک یا دو سال نماز و روزه قضا بگیرید و از شما پدر و مادرم می خواهم که مرا حلال کنید و از تمامی دوستانم می خواهم که ایشان هم این حقیر را حلال کنند و در آخر از تمامی شما عزیزان التماس دعا دارم.

والسلام
77/4/10

ــــــــــــــــــــــــــ

خاطراتی از شهید تفحص شهید علیرضا شهبازی






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , جبهه  , پنج شنبه ها با شهدا  , پلاک 40  , تفحص  , خاطرات  ,

      

از فکه به دوکوهه آمده بود تا بعضی وسایل مورد نیاز را به آنجا ببرد.
داشتم به طرف حسینیه می رفتم که سعید را دیدم.
اطراف زمین صبحگاه قدم می زدم و با خودش زمزمه می کرد: دوکوهه السلام ای خانه عشق... سلام علیک گرمی کردیم و گفتم:" آقا سعید اگه مرا ندیدی حلالم کن، اسمم درآمده دارم میروم مکه".
لبخند معناداری زد و گفت:" انشاءلله که قبول باشه تو برو مکه من هم می رم فکه ببینیم کداممان زودتر به خدا می رسیم".
از حج برای سعید ، آب زمزم و تسبیح سوغات آوردم.
منتظر بودم از فکه برگردد. تلفن به صدا درآمد و خبر شهادتش را دادند.

ــــــــــــــــــــــــــــ

خاطراتی از شهید تفحص شهید سعید شاهدی






برچسب ها : شهدا  , خاکریز  , دفاع مقدس  , جهاد مقدس  , شهید  , شهادت  , جبهه  , پنج شنبه ها با شهدا  , سرداران بی پلاک  ,

      

عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌های یک روستا بودند. فرمانده‌شان که یک سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهید شد. همه‌شان پکر بودند. می‌گفتند شرمشان می‌شود بدون حسن برگردند روستایشان.
همان شب بچه‌ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده‌ی اهالی روستایشان نمی‌شدند.

***

سنم کم بود، گذاشتندم بی‌سیم‌چی؛ بی‌سیم‌‌چی ناصر کاظمی که فرمانده‌ی تیپ بود.
چند روزی از عملیات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابیده بودم. رسیدیم به تپه‌ای که بچه‌های خودمان آنجا بودند. کاظمی داشت با آنها احوال‌پرسی می‌کرد که من همان‌جا ایستاده تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، دیدم پنج دقیقه بیشتر نخوابیده‌ام، ولی آنجا کلی تغییر کرده بود. یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان.» اول منظورش را نفهمیدم؛ بعد حالی‌ام کرد که بیست و چهار ساعت است خوابیده‌ام. توی تمام این مدت خودش بی‌سیم را برداشته بود و حرف می‌زد.






برچسب ها : شهدا  , لبخند  , دفاع مقدس  , جنگ  , شهید  , شهادت  , جبهه  , پنج شنبه ها با شهدا  , بسیج  , لبخندهای خاکی  , خاکریز  ,

      
<      1   2   3   4      >