چون شلمچه برای عراق خیلی حساس بود، بدترین نیروهایشان، عبدالامیر، را مسئول گروه سی نفره عراقی ها گذاشته بودند.

دهان عبدالامیر همیشه بوی متعفن مشروب می داد و چشم هایش ورم کرده و قرمز بود.ما باید هفت تا هشت کیلومتر در خاک عراق می رفتیم تا به سه راه شهادت برسیم و مشغول کار تفحص شویم.
ما در این مسیر زیارت عاشورا می خواندیم؛ که او ممنوع کرده بود.
هنگامی که شهیدی پیدا می کردیم، می بوسیدمش و با او درد ودل می کردیم.
او می گفت:حرام است.

عبدالامیر، با سرنیزه جمجمه شهدا را بالا می آورد و حرفهای توهین آمیز می زد.
یک روز بیش از اندازه به یک شهید توهین کرد.

وقتی توی خاک خودمان آمدیم، از شدت ناراحتی، من و مجید شروع به گریه کردیم.
یاد عملیات کربلای پنج افتادم که قرار بود رمز عملیات " لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم" باشد؛

اما شهید حاج حسین خرازی گفت: ما درد کربلای چهار را چشیدیم. پس بیایید رمزعملیات را " یا زهرا" بگذاریم.
نام بی بی کلید قفلهای بسته است.

به مجید گفتم:" بیا به حضرت زهرا(س) متوسل شویم تا شر این فاسد از سرمان کم شود یا یک بلایی سرش بیاید...".
فردای آن روز ، مثل همیشه ساعت هفت، به خاک عراق وارد شدیم.

عجیب بود؛ آن روز برای اولین بار ، عبدالامیر بوی مشروب نمی داد. گفت:" امروز می خواهم شما را یک جای خوبی ببرم؛ به ساترالموت (خاکریزمرگ)".
به حرفهایش توجهی نکردیم. اصرار کرد، قسم خورد ، گفت:" حاجی! والله قسم که خودم اینجا آدم کشتم."
به مجید پازوکی گفتم:" تا ساعت دو کار می کنیم و از ساعت دو تا چهار هم به جایی می رویم که عبدالامیر گفت."
آنجایی که عبدالامیر می گفت، یک خاکریز بلند بود. نخستین بیل را که زدیم، یک شهید پیدا شد.
پیکر،سالم بود.یک کارت شناسایی عکس دار و یک مسواک تاشو داخل جیبش بود. با مسواک خودش خاک صورتش را کنار زدم.عکس با صورتش مطابقت داشت. راحت می شد فهمید که تازه محاسنش درآمده است و هنوز هفده سال نداشت.مشغول کار خودمان بودیم که متوجه شدیم عبدالامیر به صورت تشهد نماز، دو زانو نشسته و به کف پای شهید دست می کشد و به صورت خود می مالد.
سرش داد کشیدم که :" حرام،عبدالامیر. تو که می گفتی حرام است!".
گفت:" نه، این از اولیالله است!".
از آن روز به بعد ، عبدالامیر با ما زیارت عاشورا می خواند!

 






برچسب ها : شهدا  , دفاع مقدس  , جهاد مقدس  ,