سری دوم تصاویر قطعه سرداران بی پلاک
جهت مشاهده سایز بزرگتر روی تصاویر کلیک نمایید
سری اول تصاویر قطعه سرداران بی پلاک
جهت مشاهده سایز بزرگتر روی تصاویر کلیک نمایید
وسط میدان مین بودیم. اینجا را بارها گشته بودیم، اما امروز حس دیگری داشتم.
گفتم:" بچه ها امروز بیشتر دقت کنید. مثل اینکه قراره خبری بشه".
یکی از بچه ها به شوخی گفت:" الله اکبر! لشکر ما هم می خواد شهید بده، هرکس شهید شد، شفاعت یادش نره".
هم شوخی بود و هم باعث رفع خستگی و خنده بچه ها شد.
بعد از چند ساعت،یکی از بچه ها من را صدا کرد. به طرفش رفتم.
تکه های لباسی از زیر خاک بیرون بود. شروع به کندن زمین کردیم.پیکر شهید را از دل خاک درآوردیم.
واقعا غم انگیز است وقتی به شهیدی برسی که مدرک هویتی ندارد. یک پای شهید هم نبود.
به دنبال پلاک و پای شهید در میدان مین شروع به جستجو کردیم؛ اما هیچ اثری پیدا نکردیم.
نذر کردیم هر جا پلاک پیدا شد، یک زیارت عاشورا بخوانیم. یکی از بچه ها گفت:" یکی هم برای پیدا شدن پایش بخوانیم."
یکی از بچه ها به شوخی گفت:" شانس آوردیم که یک پا و یک پلاکش نیست، و گر نه دو سه روز باید اینجا می ماندیم و مفاتیح را دوره می کردیم، آن وقت از کار بقیه شهدا می موندیم!"
چند دقیقه بعد پای شهید پیدا شد.
توی پوتین بود و از مچ قطع شده بود. من همانجا نشستم و زیارت عاشورا را شروع کردم. تا غروب، هر چه گشتیم پلاک پیدا نشد.
به مقر برگشتیم.
همان کسی که خیلی شوخی می کرد، آمد داخل چادر و گفت: زیارت عاشورای دوم را هم بخوان، هویت شهید روی زبانه پوتین کاملا نوشته شده بود.
همان جا خواندم: السلام علیک یا اباعبدالله...
برچسب ها : شهدا ,
شیخ اکبر فرمانده ی مقر بود و شیخ مهدی راننده ی مایلر و شوخ و خوش مزه.
نزدیک اذان ظهر بود که شیخ مهدی گفت:"آهای شیخ اکبر! من می خوام یه دور با این آمبولانس بزنم". شیخ اکبر گفت:" تو بی خود کرده ای! اگه سوار آمبولانس شدی از مقر اخراجت می کنم".و رفت داخل سنگر.
هنوز نرفته بود تو سنگر فرماندهی، که شیخ مهدی پرید تو آمبولانس.
اکبر کاراته هم نشست کنارش. آمبولانسو روشن کرد. پشت سرشو نگاه کرد. پدال گاز فشار داد و زد دنده جلو.
تا اومد به خودش بیاد آمبولانس رفت نوک خاکریز.
شکم آمبولانس نشست رو سر خاکریز و مثل الاکلنگ، این طرف و آن طرف می شد.
با صدای خنده بچه ها، شیخ اکبر از سنگر دوید بیرون.
دو دستی زد تو سرش و گفت:" شیخ مهدی برای همیشه برو. اصلا از جبهه برو!".
شیخ مهدی سرشو از پنجره آمبولانس بیرون کرد و گفت:" حالا که رفتم تو هوا!".
برچسب ها : شهدا , خاکریز , لبخند ,
بسم رب الشهدا از شهدا باید گفت
از فداکارترین قوم خدا باید گفت
عشق در دایره ی بسته ی آتش بس نیست
از دل سوخته ی اهل صفا باید گفت
افق شرعی احساس من و ساعت هشت
آری از روشنی وقت دعا باید گفت
دیگری هر چه دلش خواست بگوید شاعر
شعری از حنجره ی سرخ شما باید گفت
شعری از حنجره ی سرخ ورم کرده اتان
که نیاموخته الفاظ ادا باید گفت
می شود شعر سرود و سخن عشق نگفت ؟
یا فرم بست دم از گفتن و یا باید گفت
بسم رب الشهدا زینت سر برگ صفاست
غزلی سوخته از حیرت ما باید گفت
های و هو گرچه همه زندگی ما شده است
از سکوتی که گذشته ز صدا باید گفت
و ز قد قامت العشقی که به اوج انجامید
در نمازی به موازات بیا باید گفت
آی شاعر ! تو که با حنجره ات می شکفی
لخته لخته طپش حادثه را باید گفت
ادبیات حماسه ، ادب قافیه هاست
قطعه شعری به ردیف شهدا باید گفت
