سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
عکس قطعه سرداران
ایام نگار شهدا

یاران شهدا گمنام امروز : 27
یاران شهدا گمنام دیروز : 7
یاران شهدا گمنام از ابتدا : 279624
تعداد کل یادداشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/8/26    
ساعت : 7:6 ص

درباره
شهید گمنام[522]

درپس هربی‏ نشانی نامهاست
زینت تاریخ مـــا گمنــام هاست
::.....:::...::***::....:::.....::
این وبلاگ مختص شهدای گمنــــــام (بخوانید نـــــــــامدار) می باشد امید است به مدد شهدای گمنــام قطعه 40 بهشت زهرا س تهران (سرداران بی پلاک) ادامه دهنده راه شهـــــدا باشیم
ویرایش
شهید نوا
امکانات
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران شهدا
ابر برچسب ها
شهدا ، شهید ، شهادت ، پنج شنبه ها با شهدا ، پلاک 40 ، سرداران بی پلاک ، سرداران شهید ، جبهه ، جهاد مقدس ، دفاع مقدس ، شهدای گمنام ، شهید گمنام ، جنگ ، بسیج ، خاکریز ، لبخندهای خاکی ، شهیدانه ، شهیده ، قطعه 40 ، شعر ، سرداران بی پلاک ، شهدای کربلا ، آرزوی شهادت ، ایستگاه شهدا ، نیم پلاک ، لبخند ، امام شهدا ، ایثار ، پلاک 40 ، تفحص ، خاطرات شهدا ، روایتگران جنگ ، شهدای عرفه ، شهدای غدیر ، شهدای انقلاب ، شهدای بسیج ، خاکریز ، کرامات شهدا ، گردان ، لاله ، قطعه 40 شهدای گمنام ، قهرمان ، شهدای نامدار ، شهید سادات ، طلائیه ، عباس بابایی ، عکس ، عکس شهدا ، عملیات ، فرماندهان جنگ ، فرماندهان شهید ، فرهنگ شهادت ، فکه ، داغ ، در باغ شهادت ، شلمچه ، سنگر ، شهدای سادات ، زائران شهدا ، سایت ، سرداران آسمانی ، راهیان نور ، راویان جبهه ، رسمی ، خاطره از شهدا ، خاکیان افلاکی ، خاطرات ، جان برکف ، جانباز ، جاوید الاثر ، پلاک خاکی ، ÷لاک 40 ، آزاده ، ائمه اطهار ع ، از خود گذشتگی ، اسیر ، امام خامنه ای ، هور ، هویزه ، وصیت نامه شهدا ، کربلای 5 ، لبخندهای خاکی ، محرم ، مراسم ، مردان بی ادعا ، معنوی ، مقر ،

کوله پشتی و وصیت نامه اش را به من دادند تا خبر شهادتش را به خانواده اش برسانم.
"آقا، دنبال این آدرس می گردم.منزل آقای سبحانی؟"
پیرمرد با تعجب، یک نگاه به من و بعد نگاهی به آدرس انداخت.
خونشون از اینجا رفته
دیگه نیستن
رفتن سفر ...
کی رفتن؟ کجا رفتن؟
خبر مهمی واسشون دارم
میشه آدرس جدیدشون رو بدید؟
تازه رفتن
چند شب پیش
همشون با هم رفتن
بعد از آژیر قرمز
آدرسو بنویس ...
بهشت زهرا، مزار شهدا، قطعه ...





برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , شهدای گمنام  , قطعه 40  , ایستگاه شهدا  ,

      

واضح است که بسیج و عاشورا همیشه با هم هم‌افزایی دارند.

ما سیدالشهدا را با شهدایمان بهتر شناختیم. ما کربلا را با «کربلای 5» بهتر شناختیم. ما علم علمدار را با «فجر 5» بهتر شناختیم.

ما عاشورا را با بسیج بهتر شناختیم.

ما «حر» را با شهید شاهرخ ضرغام بهتر شناختیم.

ما علقمه را با رود دویرج بهتر شناختیم.

ما معجر زینب را با «چادر روز دهم» همسران شهدا بهتر شناختیم.

ما عطر خاک کربلا را با رایحه مزار شهید پلارک بهتر شناختیم.

ما بین‌الحرمین را با قطعه‌های بهشت‌ زهرا بهتر شناختیم.

ما پرچم امام حسین ـ علیه السلام - را با چفیه شهدا بهتر شناختیم.

ما خیمه ارباب را با سنگرهای ساده بهتر شناختیم.

ما امضای شهادت نامه‌ها را با دستخط خاکی وصیت نامه‌ها بهتر شناختیم.

ما زخم سم اسب را با شنی تانک‌ها بهتر شناختیم.

ما تیر 3 شعبه در گلوی علی‌اصغر - علیه السلام-  را با حنجره خون‌آلود شهید دستواره بهتر شناختیم.

ما آخرین دقایق کربلا را با «آخرین روزهای زمستان» بهتر شناختیم.

ما گودی قتلگاه را با قتلگاه شهدای والفجر مقدماتی بهتر شناختیم.

ما کف‌العباس را با فکه عباس‌های تشنه لب بهتر شناختیم.

ما مشک پاره عموجان را با قمقمه‌های خالی بهتر شناختیم.

ما اربا" اربا را با بچه‌های کانال کمیل بهتر شناختیم…

و البته که ما امام حسین ـ علیه السلام - را با خمینی و خامنه‌ای بهتر شناختیم.

پس نه فقط عاشورا و بسیج با هم هم‌افزایی دارند، بلکه نظام مقدس جمهوری اسلامی و عاشورا نیز در راستای هم اند.

نشان به نشان بسیج، شهادت، مقاومت و بسیاری مولفه‌های دیگر، حتی مولفه مقدس راهیان‌ نور، نظام جمهوری اسلامی با دستگاه عاشورا هم‌افزا عمل می‌کند.






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , بسیج  , شهدای بسیج  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , نیم پلاک  , شهدای کربلا  , پلاک خاکی  ,

      

تا نزدیکی غروب دو شهید کشف شده بود.

داشتیم کار را تعطیل می کردیم که صدای " الله اکبر" بچه ها بلند شد.

پلاک شهید در دستش بود.


نمی دانم چه شد که نیاز ما به یک تابوت برای انتقال پیکر سالم و مطهرش، غلغله ای در منطقه به پا کرد.

خبر به همه یگانهای مستقر در طلائیه رسید و عاشورایی به پا شد و صدای "حسین حسین (ع)" بود که فضای طلائیه را پر کرد و تابوتی که در جاده تشییع می شد.

از آن طرف، کاروانی از بوشهر با خرید خطر ماندن و گرفتار آب شدن ، دل به دریا زده و وارد طلائیه شده بود.

راوی بی خبر از همه جا خطاب به شهدا می گوید:" ای صاحبان این سرزمین، ما از راه دور مهمان شماییم. ما سختی راه را به جان خریده ایم؛ چرا به استقبال ما نمی آیید."

حال و هوای بچه ها و فریاد گریه آنها، او را متوجه تابوت حامل شهید محمد نصر می کند که روی دوش بچه های تفحص در حال حرکت است.

او با گریه گفت:" ای زائران شهدا، شهدا هم به استقبال آمدند."

اتوبوس ایستاد و کاروان" حسین حسین(ع)" گویان به سوی پیکر شهید محمد نصر آمدند.. چه روزی بود ! در دل صحرایی که تا چند لحظه پیش هیچ کس در آن نبود، چه جمعیتی حرکت می کرد






برچسب ها : شهدا  , جنگ  , شهید  , شهادت  , جبهه  , پلاک 40  , تفحص  , شهدای گمنام  , زائران شهدا  , طلائیه  , هویزه  , هور  , فکه  , شلمچه  ,

      

یک روز آقا مهدی می خواست وارد مقر لشگر شود. دژبان که یکی از بچه های بسیجی بود، جلویش را گرفت: کارت شناسایی!
ندارم.
برگه ی تردد! ندارم.
آن بسیجی هم راهش نداده بود.
آقا مهدی خودش را معرفی نمی کرد. اصرار کرد که من متعلق به این لشگرم و باید داخل شوم.
آن بسیجی هم گفت الا و بلا یا کارت یا برگه ی تردد...!
کارت و برگه ندارم، اما مال این لشگرم. شما بروید و بپرسید!
نه حتما، باید کارت یا برگه ارائه کنی!... در نهایت دژبان که اصرار آقا مهدی را می بیند، قاطعانه می گوید: به هیچ وجه نمی شود.
اگر خود زین الدین هم بیاید، بدون کارت راهش نمی دهم!
آقا مهدی برمی گردد، می خندد و می گوید: حالا اگر خودم زین الدین باشم چه؟!
آن وقت کارتش را به او نشان می دهد. قبل از آنکه دژبان وظیفه شناس اظهار پشیمانی کند، آقا مهدی در آغوش می گیردش، صورتش را می بوسد و به خاطر وظیفه شناسی اش تشویقش می کند.

 _______________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , جبهه  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , شهدای گمنام  , شهیدانه  , نیم پلاک  , گردان  , مقر  , عملیات  ,

      

قرار بود عملیات جدیدی آغاز شود. همه آمده بودند. رزمندگان حال و هوای قشنگی داشتند. دستور آمد که همه باید محاسن شان را کوتاه کنند.
همه این کار را انجام دادند؛ اما سبحان را دیدم که محاسنش را کوتاه نکرده است.

به سراغش رفتم و دیدم خیلی ناراحت است.
گفتم:"چرا محاسنت را نزدی؟ همه این کار را کرده اند."

با ناراحتی گفت:"من این کار را نمی کنم.من خجالت می کشم، که فردا با محاسن تراشیده شده به محضر آقا اباعبدالله الحسین (علیه السلام) حاضر شوم".

من خندیدم و دیگر چیزی نگفتم.
شب فرا رسید و دستور حمله صادر شد. بچه ها تا نزدیکی های صبح جنگیدند. عملیات بزرگی بود.سپیده دم، ناگهان خمپاره ای زوزه کشان سوی ما آمد و در میان رزمندگان به زمین اصابت کرد.هر کس به سمتی فرار می کرد.گرد و خاک عجیبی بلند شده بود. کمی صبر کردم تا گرد و غبار بخوابد،که در آن میان سبحان را دیدم که روی زمین آرام دراز کشیده و محاسنش غرق در خون است و من به خنده ی دیشبم، گریه می کردم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید غلامرضا خانی/ پابوس،ص 16






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , شهدای گمنام  , شهدای کربلا  , قطعه 40 شهدای گمنام  ,

      
<      1   2   3   4   5   >>   >