شیخ اکبر فرمانده ی مقر بود و شیخ مهدی راننده ی مایلر و شوخ و خوش مزه.
نزدیک اذان ظهر بود که شیخ مهدی گفت:"آهای شیخ اکبر! من می خوام یه دور با این آمبولانس بزنم". شیخ اکبر گفت:" تو بی خود کرده ای! اگه سوار آمبولانس شدی از مقر اخراجت می کنم".و رفت داخل سنگر.
هنوز نرفته بود تو سنگر فرماندهی، که شیخ مهدی پرید تو آمبولانس.
اکبر کاراته هم نشست کنارش. آمبولانسو روشن کرد. پشت سرشو نگاه کرد. پدال گاز فشار داد و زد دنده جلو.
تا اومد به خودش بیاد آمبولانس رفت نوک خاکریز.
شکم آمبولانس نشست رو سر خاکریز و مثل الاکلنگ، این طرف و آن طرف می شد.
با صدای خنده بچه ها، شیخ اکبر از سنگر دوید بیرون.
دو دستی زد تو سرش و گفت:" شیخ مهدی برای همیشه برو. اصلا از جبهه برو!".
شیخ مهدی سرشو از پنجره آمبولانس بیرون کرد و گفت:" حالا که رفتم تو هوا!".
برچسب ها : شهدا , خاکریز , لبخند ,
توسط : شهید گمنام تاریخ : شنبه 90/6/12