سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
عکس قطعه سرداران
ایام نگار شهدا

یاران شهدا گمنام امروز : 0
یاران شهدا گمنام دیروز : 40
یاران شهدا گمنام از ابتدا : 276322
تعداد کل یادداشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/2/30    
ساعت : 12:18 ص

درباره
شهید گمنام[522]

درپس هربی‏ نشانی نامهاست
زینت تاریخ مـــا گمنــام هاست
::.....:::...::***::....:::.....::
این وبلاگ مختص شهدای گمنــــــام (بخوانید نـــــــــامدار) می باشد امید است به مدد شهدای گمنــام قطعه 40 بهشت زهرا س تهران (سرداران بی پلاک) ادامه دهنده راه شهـــــدا باشیم
ویرایش
شهید نوا
امکانات
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران شهدا
ابر برچسب ها
شهدا ، شهید ، شهادت ، پنج شنبه ها با شهدا ، پلاک 40 ، سرداران بی پلاک ، سرداران شهید ، جبهه ، جهاد مقدس ، دفاع مقدس ، شهدای گمنام ، شهید گمنام ، جنگ ، بسیج ، خاکریز ، لبخندهای خاکی ، شهیدانه ، شهیده ، قطعه 40 ، شعر ، سرداران بی پلاک ، شهدای کربلا ، آرزوی شهادت ، ایستگاه شهدا ، نیم پلاک ، لبخند ، امام شهدا ، ایثار ، پلاک 40 ، تفحص ، خاطرات شهدا ، روایتگران جنگ ، شهدای عرفه ، شهدای غدیر ، شهدای انقلاب ، شهدای بسیج ، خاکریز ، کرامات شهدا ، گردان ، لاله ، قطعه 40 شهدای گمنام ، قهرمان ، شهدای نامدار ، شهید سادات ، طلائیه ، عباس بابایی ، عکس ، عکس شهدا ، عملیات ، فرماندهان جنگ ، فرماندهان شهید ، فرهنگ شهادت ، فکه ، داغ ، در باغ شهادت ، شلمچه ، سنگر ، شهدای سادات ، زائران شهدا ، سایت ، سرداران آسمانی ، راهیان نور ، راویان جبهه ، رسمی ، خاطره از شهدا ، خاکیان افلاکی ، خاطرات ، جان برکف ، جانباز ، جاوید الاثر ، پلاک خاکی ، ÷لاک 40 ، آزاده ، ائمه اطهار ع ، از خود گذشتگی ، اسیر ، امام خامنه ای ، هور ، هویزه ، وصیت نامه شهدا ، کربلای 5 ، لبخندهای خاکی ، محرم ، مراسم ، مردان بی ادعا ، معنوی ، مقر ،






برچسب ها : شهدا  ,

      

" احمد احمد کاظم! بگوشم، کاظم جان!احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟"


اینها رو اناری راننده ی مایلر گفت.

بی سیم چی گفت:" آره! کارش داشتی؟".
اناری گفت:"آره! اگه میشه به گوشش کن".
بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت:" بله! کیه؟ بفرما!".
اناری مودبانه گفت:" مهدی جان، شیخ اکبر!! یعنی..."
دوید تو حرفش.

گفت:" هان! فهمیدم؛ پرید یا چارچرخش هوا شد؟ "
و بعد زد زیر خنده.

اناری گفت:"نه! مجروح شده!"


- حالا کجاست؟
- نزدیک خودتون.
"نزدیک خودمون دیگه چیه؟ درست حرف بزن ببینم کجاست!"
شیخ مهدی خودشو رسوند به اورژانس.


رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبر که سر تا پاش باندپیچی شده بود، نگاش کرد و خودشو انداخت رو شیخ اکبر.
جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد.
پرستارا دویدند طرفشون.

 شیخ مهدی خنده کنان و بلند گفت:" خاک بر سر صدام کنند".


زد رو دستش و گفت:" ما هم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلی خوشحال بودم که من به جای تو فرمانده ی مقر می شم و برای خودم کسی می شم! گفتم مورتورتم به من ارث می رسه. همه ی آرزوهامو به باد دادی!".
تو هم نشدی برادر!".


بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.






برچسب ها : شهدا  , دفاع مقدس  , جهاد مقدس  , خاکیان افلاکی  ,

      

وسط میدان مین بودیم. اینجا را بارها گشته بودیم، اما امروز حس دیگری داشتم.


گفتم:" بچه ها امروز بیشتر دقت کنید. مثل اینکه قراره خبری بشه".


یکی از بچه ها به شوخی گفت:" الله اکبر! لشکر ما هم می خواد شهید بده، هرکس شهید شد، شفاعت یادش نره".
هم شوخی بود و هم باعث رفع خستگی و خنده بچه ها شد.


بعد از چند ساعت،یکی از بچه ها من را صدا کرد. به طرفش رفتم.

تکه های لباسی از زیر خاک بیرون بود. شروع به کندن زمین کردیم.پیکر شهید را از دل خاک درآوردیم.
واقعا غم انگیز است وقتی به شهیدی برسی که مدرک هویتی ندارد. یک پای شهید هم نبود.


به دنبال پلاک و پای شهید در میدان مین شروع به جستجو کردیم؛ اما هیچ اثری پیدا نکردیم.

نذر کردیم هر جا پلاک پیدا شد، یک زیارت عاشورا بخوانیم. یکی از بچه ها گفت:" یکی هم برای پیدا شدن پایش بخوانیم."


یکی از بچه ها به شوخی گفت:" شانس آوردیم که یک پا و یک پلاکش نیست، و گر نه دو سه روز باید اینجا می ماندیم و مفاتیح را دوره می کردیم، آن وقت از کار بقیه شهدا می موندیم!"


چند دقیقه بعد پای شهید پیدا شد.

توی پوتین بود و از مچ قطع شده بود. من همانجا نشستم و زیارت عاشورا را شروع کردم. تا غروب، هر چه گشتیم پلاک پیدا نشد.
به مقر برگشتیم.

همان کسی که خیلی شوخی می کرد، آمد داخل چادر و گفت: زیارت عاشورای دوم را هم بخوان، هویت شهید روی زبانه پوتین کاملا نوشته شده بود.


همان جا خواندم:
السلام علیک یا اباعبدالله...






برچسب ها : شهدا  ,

      

شیخ اکبر فرمانده ی مقر بود و شیخ مهدی راننده ی مایلر و شوخ و خوش مزه.

نزدیک اذان ظهر بود که شیخ مهدی گفت:"آهای شیخ اکبر! من می خوام یه دور با این آمبولانس بزنم". شیخ اکبر گفت:" تو بی خود کرده ای! اگه سوار آمبولانس شدی از مقر اخراجت می کنم".و رفت داخل سنگر.

هنوز نرفته بود تو سنگر فرماندهی، که شیخ مهدی پرید تو آمبولانس.

 اکبر کاراته هم نشست کنارش. آمبولانسو روشن کرد. پشت سرشو نگاه کرد. پدال گاز فشار داد و زد دنده جلو.

تا اومد به خودش بیاد آمبولانس رفت نوک خاکریز.

شکم آمبولانس نشست رو سر خاکریز و مثل الاکلنگ، این طرف و آن طرف می شد.
با صدای خنده بچه ها، شیخ اکبر از سنگر دوید بیرون.

دو دستی زد تو سرش و گفت:" شیخ مهدی برای همیشه برو. اصلا از جبهه برو!".

شیخ مهدی سرشو از پنجره آمبولانس بیرون کرد و گفت:" حالا که رفتم تو هوا!".






برچسب ها : شهدا  , خاکریز  , لبخند  ,

      
<   <<   16