بسم الله رحمن الرحیم
بابای خوبم
سلام
خوب می دانی که این اولین نامه ای نیست که برای تو می نویسم و خوب می دانم که آخرینش هم نخواهد بود. چرا که بعد از رفتنت تازه وقتت آزاد شده و می توانی بی هیچ مضیقه و بی هیچ عجله ای حرفهایم را گوش کنی و درد دلهایم را بشنوی و دوا کنی. درددل کردن با تو برایم مثل نشستن سر مزارت، مثل بوسیدن قاب عکست، مثل بو کردن ِ گاه به گاه چفیه ات، مثل نماز خواندن روی مهرت، شیرین است. امیدم این است که هر لحظه مرا می بینی، صدایت که می کنم نشسته ای پیش من و گوش می دهی. برای هر کاری که می خواهم از تو اجازه بگیرم منتظر نمی مانم که از ماموریت برگردی و به چند نفر زنگ نمی زنم تا یکی گوشی موبایلی به تو برساند و من چند کلمه با تو حرف بزنم. کافی است که یک آن ترا صدا کنم آن وقت پهنای لبخند را روی صورت قشنگت تصور می کنم و آرام می شوم. گاهی هم اخم می کنی. فکر نکن که نمی فهمم. می دانم مراقبم هستی حتی بستر از آن وقت ها.
حواست هست به رفتار مردم، به حرفهایشان، به تملق، به ریا، به همه ی چیزهایی که یک عمر تو به آنها حساس بودی. به همه ی صفت هایی که نه من که هیچ کس در تو ندیده بود. آخر اگر بگویم من ندیده بودم که نمی شود. می دانی که من شاخص خوبی برای شناساندن تو نیستم. من آنقدر محو مهربانی ها و خوبی ها و حرف هایت بودم که از شناختن وجودت جا ماندم.
آنقدر دستم را گرفتی و دواندی که وقت نکردم برگردم و صورتت را نگاه کنم. آنقدر با انگشتت به آدم های خوب تر اشاره کردی که حواسم نبود یک بار دستت را دنبال کنم و صاحب انگشت را نگاه کنم. آنقدر عکس امام و آقا را از بچگی گرفتی مقابل چشمانم که بفهمم پیشوا و راهنمای همیشگی ام کیست. چنان از فرماندهان شهید جنگ برایم حرف می زدی و چنان از خوبی هایشان می گفتی که تا بعد از شهادتت نمیدانستم که خودت یکی بودی درست مثل آنها. گفته بودی که یک بار همه ی فرماندهان را خانه ی مادرجون شام داده ای. وقتی می رفتم خانه ی مادرجون و احساس می کردم که روزی توی این اتاق حسین خرازی و مهدی باکری و زین الدین و همت و ... چهار زانو نشسته اند و غذا خورده اند، فضای اتاق را متبرک می دیدم اما هیچ وقت حواسم نبود که زیر پاهای تو را تبرک کنم. هیچ گاه از رشادت ها و فداکاری هایت در جنگ یا حتی بعد از آن برایم نگفتی و الان می دانی که چه حسرتی می خورم وقتی آنها را از زبان دیگران می شنوم.
بابای مهربانم
راستی هوای آن دنیا چه طور است؟ جمعتان جمع است دیگر. نمی دانم توی مهمانی فرماندهان بیش تر می چرخی یا مثل این سالهای آخر با جوان های گمنام بی ادعا نشست و برخاست می کنی؟ هرچه باشد خیالم راحت است که حالت خوب است و دیگر خروار خروار غصه جمع نمی شود توی چشمانت و دیگر لازم نیست که مدام بخندی و بخندانی که حواسمان پرت شود از غصه ی چشمانت.
یادم نرفته هنوز که چه طور حسرت می خوردی برای دنیا پرستی بعضی ها، برای میزانِ حسدِ توی دلِبعضی دیگر، برای کوتاه بینی، برای خود بینی. غصه می خوردی برای جوان ها، برای مردم، برای فقر، برای آنها که می آمدند در خانه مان و نیاز داشتند و تو هیچ وقت دست خالی برشان نمی گرداندی. نمی دانم در حین آفرینشت خدا چه سهمی از سخاوت و کرم را در وجودت ریخت که چنین لبریز بودی. هیچ وقت نشد که چیزی از تو بخواهم و بتوانی و نه بشنوم. تنها من که نه. هیچ کس نشد که چیزی از تو بخواهد و بتوانی و نه بشنود.
دارایی ات، وقتت، وجودت همه را وقف عام کرده بودی و می دانم که سهم ما را جدا می گذاشتی. ولی مطمئن نیستم که برای خودت هم چیزی برمی داشتی یا نه. بس که با اخلاص بودی. خودت را فراموش می کردی همیشه. اسلام را بر خود و خانواده و مال و جانت مقدم می دانستی و همه ی کارهایت برای پیشرفت اسلام بود. این طور نبود اگر، که قبل از شروع هر کار مهمی چندین بار به مادرجون اصرار نمی کردی که دعایتان کند، آن طور قبلش به ائمه توسل نمی کردید و بعدش نماز شکر نمی خواندید و صبح ها قبل از نماز آن طور با خدا حرف نمی زدی که من لذت خواب نیمه شب را به شنیدن صدای تو بفروشم. شاید اگر آنقدر برای قرآن حفظ کردنم ذوق و حرارت نشان نمی دادی و در جمع دوست و آشنا و فامیل با علاقه و شوق از حفظ قرآنم یاد می کردی من هیچ گاه نمی توانستم دوریت را تحمل کنم. هنگامی که آن روز در کنار مادر صبورم نشسته بودم و خبر پرواز جاودانه ات را با مادر شنیدیم قلبم لرزید، چشمانم پر اشک شد مثل اینکه کوهها بر سرم ویران شدند اما به مادرم که نگریستم عظمت تو را در چهره او دیدم. چنان صبوری کرد که صبر از او بی تاب شد. پس از سه دهه زندگی با تو که تو در سنگر جهاد و او در سنگر صبر ایستادگی کردید تو به پایان ماموریتت رسیدی او همچنان برعهدش باقی است.
این شب ها هر وقت صدای در می آید هنوز بچه ها فکر می کنند تو هستی و خوشحال به سمت در می روند تا شاید باز تن خسته و چهره خندانت را ببینند. هنوز صدای خنده های بلندت هنگام بازی با زهرا و محمد طاها هنگامی که بچه ها روی دوشت سوار بودند در فضای خانه طنین انداز است و ما را دلخوش می کند.
تو رسالت سنگینی بر عهده ما گذاشتی تا تو را با زبان کودکی به زهرای شش ساله و محمد طاهای دو ساله معرفی نماییم. رفتار و منشت را برای فاطمه که نوجوانیش را بی تو طی می کند نشان دهیم.
در این عصر جمعه دلتنگم. دلتنگ جمعه هایی که ما را جمع می کردی و برایمان سمات می خواندی. هنوز در گوشم شهادت گفتن های آل یاسینت می پیچد.
اشهد ان النشر حق و البعث حق و الصراط حق .
عصر جمعه بی تو و بی سمات برایمان محال است، محال.
آن روز بعد از نماز جماعت ظهر و عصر که خدا آمد صدایتان کرد چه حالی شدید؟
لابد گفته است: خریدنی شده ای حسن.
پرسیده ای: می خری مان؟
او پرسید: به بهشت قبول است؟
گفته ای: چرا که نه.
و خدا گفت: تو که در گمنامی زیستی را من به همه می شناسانم .آن روز تهران لرزید. تو و یارانت گفته اید: "جانهای ناقابلمان فروخته شد به شخص خدا به بهای بهشت." فرشته ها هم شاهد ایستاده اند و گروه هم خوانی راه انداخته اند و آوایشان همه جا پیچیده است که:ان الله اشتری من المومنین اموالهم و انفسهم بان لهم الجنه.
مراسم با شکوهی بوده بابا. حیف که نشد بیایم و چون زینبِ حسین بر پیکر بی سرت بوسه بزنم و رو کنم بالا و بگویم "ربنا تقبل منا هذا القلیل".