سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
عکس قطعه سرداران
ایام نگار شهدا

یاران شهدا گمنام امروز : 54
یاران شهدا گمنام دیروز : 16
یاران شهدا گمنام از ابتدا : 279816
تعداد کل یادداشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/9/3    
ساعت : 10:0 ع

درباره
شهید گمنام[522]

درپس هربی‏ نشانی نامهاست
زینت تاریخ مـــا گمنــام هاست
::.....:::...::***::....:::.....::
این وبلاگ مختص شهدای گمنــــــام (بخوانید نـــــــــامدار) می باشد امید است به مدد شهدای گمنــام قطعه 40 بهشت زهرا س تهران (سرداران بی پلاک) ادامه دهنده راه شهـــــدا باشیم
ویرایش
شهید نوا
امکانات
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران شهدا
ابر برچسب ها
شهدا ، شهید ، شهادت ، پنج شنبه ها با شهدا ، پلاک 40 ، سرداران بی پلاک ، سرداران شهید ، جبهه ، جهاد مقدس ، دفاع مقدس ، شهدای گمنام ، شهید گمنام ، جنگ ، بسیج ، خاکریز ، لبخندهای خاکی ، شهیدانه ، شهیده ، قطعه 40 ، شعر ، سرداران بی پلاک ، شهدای کربلا ، آرزوی شهادت ، ایستگاه شهدا ، نیم پلاک ، لبخند ، امام شهدا ، ایثار ، پلاک 40 ، تفحص ، خاطرات شهدا ، روایتگران جنگ ، شهدای عرفه ، شهدای غدیر ، شهدای انقلاب ، شهدای بسیج ، خاکریز ، کرامات شهدا ، گردان ، لاله ، قطعه 40 شهدای گمنام ، قهرمان ، شهدای نامدار ، شهید سادات ، طلائیه ، عباس بابایی ، عکس ، عکس شهدا ، عملیات ، فرماندهان جنگ ، فرماندهان شهید ، فرهنگ شهادت ، فکه ، داغ ، در باغ شهادت ، شلمچه ، سنگر ، شهدای سادات ، زائران شهدا ، سایت ، سرداران آسمانی ، راهیان نور ، راویان جبهه ، رسمی ، خاطره از شهدا ، خاکیان افلاکی ، خاطرات ، جان برکف ، جانباز ، جاوید الاثر ، پلاک خاکی ، ÷لاک 40 ، آزاده ، ائمه اطهار ع ، از خود گذشتگی ، اسیر ، امام خامنه ای ، هور ، هویزه ، وصیت نامه شهدا ، کربلای 5 ، لبخندهای خاکی ، محرم ، مراسم ، مردان بی ادعا ، معنوی ، مقر ،

هنوز گرد انقلاب از گرُده هامان نتکانده بودیم، هنوز بر دست هامان تاول بت شکنی التیام نیافته بود، هنوز ته مانده های مظلومیتمان در گلو بود ، هنوز زخم شهیدانمان بر جگر تفته، تازه بود.

هنوز اذان پیروزی از حنجره گلدسته های مجروح، طنین نیفکنده بود.

هنوز عرق پیشانی انقلابمان خشک نشده بود که استکبار جهانی ترفندی نوبه کار گرفت و تهاجمی تازه آغاز کرد.

وقتی آژیر جنگ به صدا در آمد مادران از کنار مقبره جوانان تازه شهید خویش برخاستند، همسران، نیمه از دست رفته خویش به بستر تاریخ سپردند ، کودکان غم پدران از دست رفته را در پستوی دل مدفون کردند و همه و همه و همه جان عزیز خویش بر دست گرفتند و راهی میدان دفاع شدند.

هیچکس طالب جنگ نبود.

همه چونان نهال نورسته در بهار قصد شکفتن داشتند. پاییز طاغوت و زمستان استکبار سپری شده بود و زمانه ی بهار جان می داد برای شکفتن و بالیدن و ثمر دادن.

هیچکس انکار  نمی کند که نهال نورسته، طالب طوفان نیست.

اما چاره نبود، طوفان کفر قد علم کرده بود و موجی سهمگین می بایست تا قامت پوشالی طوفان را بشکند و در خویش مچاله اش کند. نهال ها که هر کدام در طراوت و تازگی فریاد گر بهار بودند بر آن شدند تا ریشه ها را در خاک و دست ها را در آسمان آنان پیوند دهند و محکم کنند که هیچ پاییز حادثه ای نتواند از پایشان در آورد و به سرسبزی گلستانشان تجاوز کند.

و این طوفان نا بهنگام بی آنکه بخواهد و بداند سبب شد که نهال ها هر کدام نخلی شدند سر به آسمان کشیده، ریشه در خاک گسترده و دست در آغوش هم کرده.

باری همان جنگی که ناخواسته بود و تحمیل شده ، با برانگیختن دفاع غیورانه این امت، نعمت شد، استعدادها را شکفت ، دلاوری ها و رشادت ها را در معرض دید جهانیان قرار داد، عشق ها را متبلور کرد، جوهره های ایثار را عیان ساخت و سرمشق والاترین ارزش های انسانی و اسلامی را بر تارک گیتی نوشت.






برچسب ها : شهدا  , خاکریز  , لبخندهای خاکی  , شهید  , شهادت  , جبهه  , پنج شنبه ها با شهدا  , پلاک 40  ,

      

من بودم و آقای میثمی. سوار بر قطار و می رفتیم اهواز. داخل قطار رزمنده زیاد بود. بسیجی، سپاهی، درجه دار ارتش، سرباز و ... ما هم با لباس بودیم. بچه ها وقتی از جلوی کوپه ی ما رد می شدند، سعی می کردند رعایت کنند. ساکت می شدند و آرام راه می رفتند.

وقت شام که شد، نه من چیزی داشتم و نه حاجی، گفتم: «چه کار کنیم، شام چی بخوریم؟»

حاجی گفت: «نمی دانم. من هم روزه بودم، سحری هم نخورده ام.»

گفتم: «خوب پس برویم رستوران قطار، چیزی می گیریم و می خوریم.»

حاجی با اکراه قبول کرد، شاید به خاطر من. هر دو لباسهایمان را مرتب کردیم و راه افتادیم. از سالنهای زیادی گذشتیم، تا به سالنی که رستوران قطار بود، رسیدیم. دیدیم صف است. داخل صف، بیشتر مردم عادی بودند، چندتایی هم بچه های بسیج و ارتش.

حاجی تا صف را دید برگشت. گفتم: «حاجی جان، عیبی ندارد. ما هم می ایستیم. تازه بچه ها ما را ببینندمی روند کنار نمی گذارند در صف بیاستیم.»

حاجی گفت: «دیگر بدتر. اگر بخواهیم در صف بیاستیم و غذا بگیریم که ... اگر هم بخواهیم حق دیگران را پایمال کنیم که از آن بدتر.»

ناچار برگشتیم. دقت کردم. حاجی دارد آهسته با خودش حرف می زند: «خدایا! خودت می دانی که تکبّر نمی کنم، ولی سزاوار نیست من که سرباز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) هستم، در صف بیاستم و دنبال غذا باشم.»

هنوز بیش از چند قدم جلوتر نرفته بودیم که پیرمر سیّدی جلو ما را گرفت و گفت: «آقایان شام خورده اید؟»

گفتیم: «نه، نخورده ایم.»

سیّد گفت: «خدا را شکر! برای من غذا زیاد گذاشته اند. مانده بودم که این همه غذا را چه کنم که اسراف نشود.»

حاجی دستش را بالا برد و خدا را شکر گفت. بعد به دنبال سیّد رفتیم داخل کوپه اش. سفره انداخته بود... و چه غذایی هم.

ــــــــــــــــــــــــــــ

شهید حجت الاسلام شیخ عبدالله میثمی

کتاب یک پله بالاتر، ص 49-50






برچسب ها : شهدا  , خاکریز  , لبخند  , لبخندهای خاکی  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , بسیج  ,

      

متن نامه:
« فرزند قهرمانم! من که پیرزنی هستم ضعیف و نمی توانم در کنار شما فرزندان دلیر اسلام، بر علیه دشمنان قرآن بجنگم، این جوراب را برایت بافته، تقدیمت می کنم تا در راه پاسداری از انقلاب اسلامی، پاهای استوارت از سرما نلرزند.
پیروز باشی، مادر تو: سارا فخیمی »






برچسب ها : شهدا  , خاکریز  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , قهرمان  ,

      

از فکه به دوکوهه آمده بود تا بعضی وسایل مورد نیاز را به آنجا ببرد.
داشتم به طرف حسینیه می رفتم که سعید را دیدم.
اطراف زمین صبحگاه قدم می زدم و با خودش زمزمه می کرد: دوکوهه السلام ای خانه عشق... سلام علیک گرمی کردیم و گفتم:" آقا سعید اگه مرا ندیدی حلالم کن، اسمم درآمده دارم میروم مکه".
لبخند معناداری زد و گفت:" انشاءلله که قبول باشه تو برو مکه من هم می رم فکه ببینیم کداممان زودتر به خدا می رسیم".
از حج برای سعید ، آب زمزم و تسبیح سوغات آوردم.
منتظر بودم از فکه برگردد. تلفن به صدا درآمد و خبر شهادتش را دادند.

ــــــــــــــــــــــــــــ

خاطراتی از شهید تفحص شهید سعید شاهدی






برچسب ها : شهدا  , خاکریز  , دفاع مقدس  , جهاد مقدس  , شهید  , شهادت  , جبهه  , پنج شنبه ها با شهدا  , سرداران بی پلاک  ,

      

شیخ اکبر فرمانده ی مقر بود و شیخ مهدی راننده ی مایلر و شوخ و خوش مزه.

نزدیک اذان ظهر بود که شیخ مهدی گفت:"آهای شیخ اکبر! من می خوام یه دور با این آمبولانس بزنم". شیخ اکبر گفت:" تو بی خود کرده ای! اگه سوار آمبولانس شدی از مقر اخراجت می کنم".و رفت داخل سنگر.

هنوز نرفته بود تو سنگر فرماندهی، که شیخ مهدی پرید تو آمبولانس.

 اکبر کاراته هم نشست کنارش. آمبولانسو روشن کرد. پشت سرشو نگاه کرد. پدال گاز فشار داد و زد دنده جلو.

تا اومد به خودش بیاد آمبولانس رفت نوک خاکریز.

شکم آمبولانس نشست رو سر خاکریز و مثل الاکلنگ، این طرف و آن طرف می شد.
با صدای خنده بچه ها، شیخ اکبر از سنگر دوید بیرون.

دو دستی زد تو سرش و گفت:" شیخ مهدی برای همیشه برو. اصلا از جبهه برو!".

شیخ مهدی سرشو از پنجره آمبولانس بیرون کرد و گفت:" حالا که رفتم تو هوا!".






برچسب ها : شهدا  , خاکریز  , لبخند  ,

      
<      1   2