کمی خاک تربت اباعبدالله را با مقداری خاک بجامانده از استخوان های شهدا درهم آمیخته بود.بوی عجیبی داشت.
می گفت در جیبم عطر نمی گذارم که مبادا بوی خوش آن را از بین ببرد.قبل از هر سخنرانی آن را به مشام می کشید و بر صورت و لب هایش می مالید.انگار مست می شد.
صحبت هایش همیشه در دل ها نفوذ می کرد.می گفت: لب هام رو که به خاک شهدا تبرک می کنم، خودشون حرف هایی رو که باید بزنم به زبونم جاری می کنن.
از همه چیز خودش حاضر بود بگذرد.تقاضای کسی را بی پاسخ نمی گذاشت.
خیلی بخشنده بود؛ اما وقتی یکی از دوستان، خاک متبرک را از او گرفت، بدجوری برافروخته شد.نزدیک بود اشکش دربیاید. به التماس افتاده بود.
به هیچ قیمتی حاضر نبود خاک را از دست بدهد.
سرش را که بر زمین گذاشتند خواستیم خوشحالش کنیم.همان خاک را آوردیم و روی صورتش پاشیدیم.
______________
خاطره ای از شهید عبدالله ضابط
برچسب ها : شهدا , شهید , شهادت , پنج شنبه ها با شهدا , پلاک 40 , سرداران شهید , فرماندهان جنگ , راویان جبهه , راهیان نور ,