سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
عکس قطعه سرداران
ایام نگار شهدا

یاران شهدا گمنام امروز : 19
یاران شهدا گمنام دیروز : 11
یاران شهدا گمنام از ابتدا : 279956
تعداد کل یادداشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/9/7    
ساعت : 11:48 ص

درباره
شهید گمنام[522]

درپس هربی‏ نشانی نامهاست
زینت تاریخ مـــا گمنــام هاست
::.....:::...::***::....:::.....::
این وبلاگ مختص شهدای گمنــــــام (بخوانید نـــــــــامدار) می باشد امید است به مدد شهدای گمنــام قطعه 40 بهشت زهرا س تهران (سرداران بی پلاک) ادامه دهنده راه شهـــــدا باشیم
ویرایش
شهید نوا
امکانات
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران شهدا
ابر برچسب ها
شهدا ، شهید ، شهادت ، پنج شنبه ها با شهدا ، پلاک 40 ، سرداران بی پلاک ، سرداران شهید ، جبهه ، جهاد مقدس ، دفاع مقدس ، شهدای گمنام ، شهید گمنام ، جنگ ، بسیج ، خاکریز ، لبخندهای خاکی ، شهیدانه ، شهیده ، قطعه 40 ، شعر ، سرداران بی پلاک ، شهدای کربلا ، آرزوی شهادت ، ایستگاه شهدا ، نیم پلاک ، لبخند ، امام شهدا ، ایثار ، پلاک 40 ، تفحص ، خاطرات شهدا ، روایتگران جنگ ، شهدای عرفه ، شهدای غدیر ، شهدای انقلاب ، شهدای بسیج ، خاکریز ، کرامات شهدا ، گردان ، لاله ، قطعه 40 شهدای گمنام ، قهرمان ، شهدای نامدار ، شهید سادات ، طلائیه ، عباس بابایی ، عکس ، عکس شهدا ، عملیات ، فرماندهان جنگ ، فرماندهان شهید ، فرهنگ شهادت ، فکه ، داغ ، در باغ شهادت ، شلمچه ، سنگر ، شهدای سادات ، زائران شهدا ، سایت ، سرداران آسمانی ، راهیان نور ، راویان جبهه ، رسمی ، خاطره از شهدا ، خاکیان افلاکی ، خاطرات ، جان برکف ، جانباز ، جاوید الاثر ، پلاک خاکی ، ÷لاک 40 ، آزاده ، ائمه اطهار ع ، از خود گذشتگی ، اسیر ، امام خامنه ای ، هور ، هویزه ، وصیت نامه شهدا ، کربلای 5 ، لبخندهای خاکی ، محرم ، مراسم ، مردان بی ادعا ، معنوی ، مقر ،

فرماندهان لبخند

فرماندهان بزرگواری را در همه سطوح، به جایی رسانده بودندکه بچه ها صرف نظر از آن کرامتی که برای ایشان قائل بودند و عشقی که به آنها می ورزیدند، می توانستند واقعاً با آن ها ندار و خودمانی باشند، خیلی کارها با هم بکنند و بسیاری حرفها را به هم بزنند، حتی برای هم شعر:" پشت سنگر، گشته پنچر ، ماشین فرمانده لشکر ، ای برادر" را بخوانند .

آنها هم با بچه ها مزاحو مطایبات درشأن خودشان را داشتند، مثلاً هر وقت غذا مرغ بود یکی از فرماندهان رو به بچه ها می کرد و می پرسید :" خوب ، بچه ها! کی سینه خورده؟" آن وقت هر کسی می گفت من، ادامه می دادکه :" باید سینه خیز بروی"


دفعه بعد می پرسید کی ران خورده؟ هر کس جواب می داد من، می گفت:" باید پا مرغی بروی"

و خلاصه می خواست به نوعی بگوید که دنیا شهد و شرنگش با هم است و هر کس بیشتر در راحت و رفاه باشد، بیش تر هم باید جواب گو باشد. بچه ها واقعاً با جام و دل آن را انجام می دادندو می خندیدند و این همه نتیجه آن صمیمیت هاو هم دلی های صادقانه بود.

بی خود نبود که بچه ها راحت می توانستند در مواقعی در چادر یا کانکس آنها بمانند و بخوابند یا در یخچال آنها را باز کنند و هر چه خواستند بردارند و متقابلاً آنها هم از بچه ها لباس قرض بگیرند و بپوشند و در جلسات حاضر شوند.






برچسب ها : شهدا  , لبخندهای خاکی  , شهید  , شهادت  , جبهه  , ایثار  ,

      

هنوز گرد انقلاب از گرُده هامان نتکانده بودیم، هنوز بر دست هامان تاول بت شکنی التیام نیافته بود، هنوز ته مانده های مظلومیتمان در گلو بود ، هنوز زخم شهیدانمان بر جگر تفته، تازه بود.

هنوز اذان پیروزی از حنجره گلدسته های مجروح، طنین نیفکنده بود.

هنوز عرق پیشانی انقلابمان خشک نشده بود که استکبار جهانی ترفندی نوبه کار گرفت و تهاجمی تازه آغاز کرد.

وقتی آژیر جنگ به صدا در آمد مادران از کنار مقبره جوانان تازه شهید خویش برخاستند، همسران، نیمه از دست رفته خویش به بستر تاریخ سپردند ، کودکان غم پدران از دست رفته را در پستوی دل مدفون کردند و همه و همه و همه جان عزیز خویش بر دست گرفتند و راهی میدان دفاع شدند.

هیچکس طالب جنگ نبود.

همه چونان نهال نورسته در بهار قصد شکفتن داشتند. پاییز طاغوت و زمستان استکبار سپری شده بود و زمانه ی بهار جان می داد برای شکفتن و بالیدن و ثمر دادن.

هیچکس انکار  نمی کند که نهال نورسته، طالب طوفان نیست.

اما چاره نبود، طوفان کفر قد علم کرده بود و موجی سهمگین می بایست تا قامت پوشالی طوفان را بشکند و در خویش مچاله اش کند. نهال ها که هر کدام در طراوت و تازگی فریاد گر بهار بودند بر آن شدند تا ریشه ها را در خاک و دست ها را در آسمان آنان پیوند دهند و محکم کنند که هیچ پاییز حادثه ای نتواند از پایشان در آورد و به سرسبزی گلستانشان تجاوز کند.

و این طوفان نا بهنگام بی آنکه بخواهد و بداند سبب شد که نهال ها هر کدام نخلی شدند سر به آسمان کشیده، ریشه در خاک گسترده و دست در آغوش هم کرده.

باری همان جنگی که ناخواسته بود و تحمیل شده ، با برانگیختن دفاع غیورانه این امت، نعمت شد، استعدادها را شکفت ، دلاوری ها و رشادت ها را در معرض دید جهانیان قرار داد، عشق ها را متبلور کرد، جوهره های ایثار را عیان ساخت و سرمشق والاترین ارزش های انسانی و اسلامی را بر تارک گیتی نوشت.






برچسب ها : شهدا  , خاکریز  , لبخندهای خاکی  , شهید  , شهادت  , جبهه  , پنج شنبه ها با شهدا  , پلاک 40  ,

      

من بودم و آقای میثمی. سوار بر قطار و می رفتیم اهواز. داخل قطار رزمنده زیاد بود. بسیجی، سپاهی، درجه دار ارتش، سرباز و ... ما هم با لباس بودیم. بچه ها وقتی از جلوی کوپه ی ما رد می شدند، سعی می کردند رعایت کنند. ساکت می شدند و آرام راه می رفتند.

وقت شام که شد، نه من چیزی داشتم و نه حاجی، گفتم: «چه کار کنیم، شام چی بخوریم؟»

حاجی گفت: «نمی دانم. من هم روزه بودم، سحری هم نخورده ام.»

گفتم: «خوب پس برویم رستوران قطار، چیزی می گیریم و می خوریم.»

حاجی با اکراه قبول کرد، شاید به خاطر من. هر دو لباسهایمان را مرتب کردیم و راه افتادیم. از سالنهای زیادی گذشتیم، تا به سالنی که رستوران قطار بود، رسیدیم. دیدیم صف است. داخل صف، بیشتر مردم عادی بودند، چندتایی هم بچه های بسیج و ارتش.

حاجی تا صف را دید برگشت. گفتم: «حاجی جان، عیبی ندارد. ما هم می ایستیم. تازه بچه ها ما را ببینندمی روند کنار نمی گذارند در صف بیاستیم.»

حاجی گفت: «دیگر بدتر. اگر بخواهیم در صف بیاستیم و غذا بگیریم که ... اگر هم بخواهیم حق دیگران را پایمال کنیم که از آن بدتر.»

ناچار برگشتیم. دقت کردم. حاجی دارد آهسته با خودش حرف می زند: «خدایا! خودت می دانی که تکبّر نمی کنم، ولی سزاوار نیست من که سرباز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) هستم، در صف بیاستم و دنبال غذا باشم.»

هنوز بیش از چند قدم جلوتر نرفته بودیم که پیرمر سیّدی جلو ما را گرفت و گفت: «آقایان شام خورده اید؟»

گفتیم: «نه، نخورده ایم.»

سیّد گفت: «خدا را شکر! برای من غذا زیاد گذاشته اند. مانده بودم که این همه غذا را چه کنم که اسراف نشود.»

حاجی دستش را بالا برد و خدا را شکر گفت. بعد به دنبال سیّد رفتیم داخل کوپه اش. سفره انداخته بود... و چه غذایی هم.

ــــــــــــــــــــــــــــ

شهید حجت الاسلام شیخ عبدالله میثمی

کتاب یک پله بالاتر، ص 49-50






برچسب ها : شهدا  , خاکریز  , لبخند  , لبخندهای خاکی  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , بسیج  ,

      

شلمچه بودیم!
پیرمرادی با آب و تاب ساکشو بست. لباساشو پوشید. هر چی خوراکی و آجیل داشت بین بچه ها تقسیم کرد. مهربون شده بود و سر به زیر.

هی از بچه ها حلالیت می طلبید؛ تا رسید به من؛ گفت:" خیلی شهر نمی مونم! زود میام! شهید نشو تا من بیام!".
فرمانده گفت:" پیرمرادی زود باش!".
پیرمرادی چایی شو سر کشید. ساکشو برداشت و گفت:" بچه ها حلالم کنید! خوبیی، بدیی، دیدید حلالم کنید! هر چند حقتون بوده"
و رفت دم سنگر.

آقای قیصری اومد دم سنگر و گفت:" این چیه؟"
گفت:" ساکه!"
گفت:" ساک برا چی؟"
گفت:" خب، می خوام برم مرخصی".
گفت:" کی گفته تو بری مرخصی؟!"
گفت:" حاج عباسعلی گفته".
زد زیر خنده و گفت:" تو رو که نگفته!".
تیز نگاه فرمانده کرد و گفت:" اه! پس کیو. گفته!".
فرمانده گفت:" ابراهیمی رو گفته. ننه بزرگش فوت کرده، باید بره، برو! برو ساکتو بذار سرجاش و آماده شو می خوایم بریم خط".

پیرمرادی کمی سرشو خاروند و بعد زد تو سرش و گفت:" خاک به سرم شد!".
بعد رو به آسمون کرد و گفت:" ای خدا چرا! چرا! چرا!" و نشست. بچه ها گفتند:" حاجی بذار بره. غصه اش شده!".
پیرمرادی رو به بچه ها کرد و گفت:" نه! غصه ام از اینه که جو گرفتم، مهربون شدم و هر چی آجیلو خوراکی داشتم دادم به شما، کوفت کردید".
و بعد زد رو دستش و گفت:" بشکن این دستام".
ساکشو پرت کرد تو سنگرو از خنده ریسه رفت.






برچسب ها : شهدا  , لبخندهای خاکی  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  ,

      

فاو بودیم!
بچه ها سنگر رو گذاشته بودند رو سرشون، که یوسفی گفت:" اومد! ساکت باشین!".
علیرضا، پتویی برداشت و دوید، ایستاد دم در سنگر.
یوسفی دوباره اومد و گفت:" حالا میاد".
لحظه ای گذشت. صدای پای کسی اومد که پیچید داخل راهرو سنگر. سعید برق رو خاموش کرد.
سنگر، تاریک تاریک شد.
صدای پا نزدیکتر شد. کسی داخل سنگر شد. علیرضا داد زد: یا علی (ع) ! و پتو رو انداخت رو سرشو کشیدش وسط سنگر.
بچه ها گفتند:" هورا! و ریختند روش. می دویدن و می پریدن روش!می گفتند:" دیگه برای کسی جشن پتو می گیری؟آقا محمدرضا!".
لحظه ای گذشت؛ اما صدای محمدرضا درنیومد.
سعید برق رو روشن کرد و گفت:" بچه ی مردمو کشتید!".
و بچه ها رو یکی یکی کشید عقب. کسی که زیر پتو بود، تکونی خورد. خسروان گفت:" زنده است بچه ها".
دوباره بچه ها هورا کردند و ریختند روش.جیغ و داد می کردند که محمدرضا داخل سنگر شد.
همه خشکشون زد. نفس ها تو گلوهامون گیر کرد. همه زل زدند به محمدرضا و نمی دونستند چی بگند و چیکار کنند؛ که محمدرضا گفت:" حاج آقا حجتی اومد تو سنگر و شما اینقدر سرو صدا می کنید. از فرمانده هم خجالت نمی کشید!؟".
حرفش تمام نشده بود که همه یه متر رفتند عقب.
چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم.
گیج و منگ نگاه هم می کردیم؛ که حاجی از زیر پتو اومد بیرون و از سنگر خارج شد.






برچسب ها : شهدا  , لبخندهای خاکی  ,

      
   1   2      >