سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
عکس قطعه سرداران
ایام نگار شهدا

یاران شهدا گمنام امروز : 60
یاران شهدا گمنام دیروز : 16
یاران شهدا گمنام از ابتدا : 279822
تعداد کل یادداشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/9/3    
ساعت : 10:12 ع

درباره
شهید گمنام[522]

درپس هربی‏ نشانی نامهاست
زینت تاریخ مـــا گمنــام هاست
::.....:::...::***::....:::.....::
این وبلاگ مختص شهدای گمنــــــام (بخوانید نـــــــــامدار) می باشد امید است به مدد شهدای گمنــام قطعه 40 بهشت زهرا س تهران (سرداران بی پلاک) ادامه دهنده راه شهـــــدا باشیم
ویرایش
شهید نوا
امکانات
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران شهدا
ابر برچسب ها
شهدا ، شهید ، شهادت ، پنج شنبه ها با شهدا ، پلاک 40 ، سرداران بی پلاک ، سرداران شهید ، جبهه ، جهاد مقدس ، دفاع مقدس ، شهدای گمنام ، شهید گمنام ، جنگ ، بسیج ، خاکریز ، لبخندهای خاکی ، شهیدانه ، شهیده ، قطعه 40 ، شعر ، سرداران بی پلاک ، شهدای کربلا ، آرزوی شهادت ، ایستگاه شهدا ، نیم پلاک ، لبخند ، امام شهدا ، ایثار ، پلاک 40 ، تفحص ، خاطرات شهدا ، روایتگران جنگ ، شهدای عرفه ، شهدای غدیر ، شهدای انقلاب ، شهدای بسیج ، خاکریز ، کرامات شهدا ، گردان ، لاله ، قطعه 40 شهدای گمنام ، قهرمان ، شهدای نامدار ، شهید سادات ، طلائیه ، عباس بابایی ، عکس ، عکس شهدا ، عملیات ، فرماندهان جنگ ، فرماندهان شهید ، فرهنگ شهادت ، فکه ، داغ ، در باغ شهادت ، شلمچه ، سنگر ، شهدای سادات ، زائران شهدا ، سایت ، سرداران آسمانی ، راهیان نور ، راویان جبهه ، رسمی ، خاطره از شهدا ، خاکیان افلاکی ، خاطرات ، جان برکف ، جانباز ، جاوید الاثر ، پلاک خاکی ، ÷لاک 40 ، آزاده ، ائمه اطهار ع ، از خود گذشتگی ، اسیر ، امام خامنه ای ، هور ، هویزه ، وصیت نامه شهدا ، کربلای 5 ، لبخندهای خاکی ، محرم ، مراسم ، مردان بی ادعا ، معنوی ، مقر ،

اولین باری بود که با چشم باز و دستان بدون دستبند از زندان خارج می شدم.

از زندان شهربانی آمدیم بیرون و به سمت فلکه ی انقلاب و از آن جا به جاده ی بشرویه رفتیم و از شهر خارج شدیم. بعد از طی مسافتی نه چندان دور، به سمت چپ پیچیدیم.اتوبوس پشت یک کوه، وسط بیابان نگه داشت. برای زندانی هایی مثل من، موقعیت خطرناکی بود.هر احتمالی وجود داشت.
کنار اتوبوس به خط شدیم.همان پاسدار ایستاد.لباس سبز پاسداری تنش بود. به او می آمد.قد بلند و قوی هیکل بود. باز هم قرآن خواند.

گفت:
-من مسلح نیستم.سرباز مسلح هم با خودم نیاورده ام.هیچ دیوانه ای یک همچین کاری نمی کند. اما من با مسئولیت خودم و با ضمانت حاج آقا فردوسی پور نماینده ی مجلس و دادستانی محترم فردوس این کار را کردم.گردن خودم را گذاشتم زیر تیغ مردانگی شما. ما چند مدت با هم کار داریم.نتیجه در پایان کار مشخص می شود.
بعد مرا صدا زد:
- علی جان، پاشو بیا کنار من.
با دلهره بلند شدم و با تردید جلو رفتم.

مرا به طرف چرخاند و گفت:
- این علی جان رئیس شماست.هم قوی هیکل و هم جوانمرد است. گوش به حرفش کنید، ضرر ندارد.
شغل و تخصص افراد را نوشتم:بنا، مکانیک، کارگر، باسواد، بی سواد، پول دار و بی پول.
بیابانی که در آن پیاده شدیم، بعدها به یک پادگان تبدیل شد به نام پادگان قدس.من به دلیل مسئولیتم، ارتباط زیادی با او پیدا کردم.به نظرم نمی آمد هدفش بیگاری از ما باشد.
تند تند استراحت می داد و پذیرایی می کرد.شب ها که به زندان برمی گشتیم، برخورد مامورین هم کم کم با ما فرق می کرد. چند وقتی که گذشت، برای مرخصی ثبت نام کرد.بدون هیچ چک و سند و سفته ای، زندانی می رفت و سر موعد بر می گشت.
از هر فرصتی استفاده می کرد تا با زندانی ها صحبت کند.

می گفت:
-علی جان، می دانی ناموس چیه؟ همه ی آدم ها فطرتا به ناموس غیرت دارند.علی جان، من به چشم خودم دیدم عراقی ها دختر ایرانی را با خودشان بردند.وارد خط که شدم، دیدم بچه ها گریه می کنند.اوایل جنگ بود.
پرسیدم که چی شده؟
گفتند:با دوربین نگاه می کردیم،دو عراقی، یک دختر را از تو شهر بردند.آتش گرفتم.اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. تا دختر را از دست عراقی ها نجات دادم، ننشستم.
این پاسدار روش خاصی داشت.بیشتر روی اخلاق ما کار می کرد.نگاهش این جوری بود که چون زندانی ها از من حساب می برند، اگر من عوض شوم، آن ها هم تغییر می کنند.
قاپ من را که بدجور دزدیده بود.خیلی زود رام شدم؛ اهلی اهلی.

علی جان که تمام منطقه ی سه قلعه و بغداد و دو حصاران از او حساب می بردند، ساعت ها مثل یک بچه مدرسه ای رو به روی این پاسدار می نشست و او برایش حرف می زد. از دین و غیرت و قرآن و ناموس و ائمه و ...
حال و روز من تنها نبود.همه به او مبتلا شده بودیم.با همه می جوشید و شوخی می کرد.خودش ساعت ها زیر آفتاب مثل ما کار می کرد.
شب ها از شوق نمی خوابیدیم که کی صبح بشود و دوباره پا بشویم و کامیون های نان خشک، انار و لباس بسته بندی کنیم برای رزمنده ها.از همه جای منطقه، از اسلامیه گرفته تا آیسک و سرایان و بشرویه کمک های مردمی می آمد.بسته بندی می شد و می رفت جبهه.کم کم ما هم هوایی شدیم.بیرون هم برایمان زندان بود. هر وقت صحبت جبهه می شد و از خاطراتش می گفت، با تمام وجود گوش می کردیم.

ـــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید علیرضا عربی(ابوفاضل)/ ابوفاضل، ص48-51






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , شهیده  , شهیدانه  ,

      

همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود. سعی می کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.
یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.

ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.
در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود.وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک عکس با هم بیندازیم!"
گفتم:" اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می کنیم".
کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک سوال داشتم".
گفتم:" بفرمایید حاج آقا".
گفت:" چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟"
گفتم:" آخر حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم."
در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری".
بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت/ سردار خیبر، ص144-145






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , سرداران بی پلاک  , پلاک 40  , سرداران شهید  ,

      

اگر می توانید گمنام بمانید پس چنین کنید. امام علی (ع)


چراغی پرفرغ اند. راه را به گمگشتگان دریای پر تلاطم دنیا نشان می دهند.
اهل دنیا را به ساحل امن هدایت فرا می خوانند.نور امید را بر دل کشتی شکستگان اقیانوس معرفت می تابانند.
آری شهدای گمنام اینگونه اند.
آنان دنیا و اهلش را لایق ندانستند که حتی وجود خاکی خود را در بازار آن سودا کنند.آنان هر چه کردند برای خدا بود و خدا بهترین خریدار کالای وجودشان گردید.
آری پروردگار در این تجارت، لقای خویش را به آنانی ارزانی داشت و فرمود:"به بهشت من درآیید".
و خداوند جسم و جانشان را با هم خریداری نمود.
شهدای گمنام اگر در زمین بی نشان و گمنام هستند اما در آسمانها و برای اهل آن شناخته شده اند. و مگر در آن حدیث نورانی نفرمود:

"مجهولون فی الارض و معرفون فی السماء"
پس برای شناخت آنها باید آسمانی شد. باید از ورطه خاک بیرون رفت و با آنان تا ملکوت رهسپار گردید.
یادش به خیر، دیر زمانی نبود که عطر دل انگیز جهاد و شهادت مشام جانها را جلا می داد. با نوای کاروان، بار دل را می بستیم و با قافله ای که عزم کربلا داشت راهی می شدیم.
چه روزگار زیبایی بود.هیچ کس خود را دنیایی نمی دید.همه خود را مسافر و دنیا را مسافرخانه می دیدند.
بعد از آن، تا همین سالهای اخیر کاروانهای نور، پیکرهای شهدا را از شهرهای این سرزمین عبور می داد و دلها را آسمانی می نمود.
آنان باز می گشتند تا ما را نیز به سوی آسمان هدایت کنند. اما گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟!
اما حالا، گویی نردبان آسمان برداشته شده،گویی میخانه عشق به روی عاشقان بسته است.گویی فقط یادی از آن دوران پاک و زیبا به جا مانده.
آنچه بیش از همه در خاطرات شهدای مفقودالاثر نمایان است این نکته را یادآور می شود که: گمنامی یک اتصال است نه یک انفصال!اتصال به عالم بالا و جدا شدن از تمام تعلقات مادی!
گمنامی یک انتخاب است نه یک اتفاق! انتخاب یک روش! که در این انتخاب، کوثر قرآن حضرت زهرا(س) الگویی برای تمام شهدای گمنام این سرزمین قرار گرفت.
و آنچه بیش از همه در خاطرات شهیدان جاویدالاثر نمایان است اخلاص آنها بود. آنان خود را برای خدا خالص کردند تا به افتخار گمنامی در زمین نائل شدند.
از پایان جنگ تاکنون با همت گروه های تفحص نزدیک به پنجاه هزار شهید به آغوش خانواده هایشان بازگشته اند.
از این تعداد پنج هزار شهید گمنام بودند.این در حالی است که هنوز حداقل هفت هزار شهید، جاویدالاثر هستند.یعنی هیچ خبری از آنها نیست.
اکنون بیش از هشتصد حرم نورانی شهدای گمنام در سرتاسر این سرزمین زمینه اتصال زمین را با آسمان مهیا کرده.امیدواریم که قدردان وجود نورانی شهدای گمنام در سرزمین خود باشیم.






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , شهید گمنام  , پلاک 40  ,

      

رمضان در جبهه ها

ربنای لحظه های افطار، از پایان یک روز روزه داری خبر می داد؛

ربنایی یک تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود.

بچه ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می گرفتند،

ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می زد و افطاری را توزیع می کرد.

سادگی و صمیمیت در سفره افطارمان موج می زد

و ما خوش حال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود.

سر سفره می نشستیم و بعد از خواندن دعا، با نان و خرما افطار می کردیم .

دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت.

«السلام علیک یا ابا عبدالله» زیارت عاشورا و «یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله» دعای توسل،

به سفره افطار و سحر ما معنویتی می بخشید که غیر قابل توصیف است و همین توشه معنوی و غفلت زدایی ها، رزمندگان را از دیگران ممتاز می کرد.

نمی توانم حال و هوای این لحظه ها را برای شما بیان کنم.

در لشکر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردیم، اما جاذبه این ماه، مرا در کردستان ماندگار کرد.

ماه رمضان، بهترین وزیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها آفرید.

برکت دعا درکنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی جی و مسلسل، وضو گرفتن با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام رو به روی آسمان بی هیچ حجابی که تو را از دیدن محروم کند، گریه بسیجی های عاشق در رکوع و...

همه چیز را برای مهمانی خدا آماده کرده بود.






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , جبهه  , پنج شنبه ها با شهدا  , پلاک 40  , سرداران شهید  , سنگر  ,

      

هفته ی دوم یه کاغذ آورد خونه و چسبوند به دیوار اتاق.


برنامه ی خودسازی بود که امام سفارش می کردند.
مهدی گفت:" از همین امروز شروع می کنیم".
1-یکی از توصیه ها ورزش بود.صبح ها زود بیدار می شدیم.مهدی پنجره ها رو باز می کرد و دور اتاق می دویدیم و ورزش می کردیم.
2-هر هفته دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفتیم.
3-خرج خونه رو حساب می کردیم، از دو هزار و هشتصد تومن حقوق، دویست تومن موند.مهدی چون مدتی شهردار بود، خانواده های نیازمند رو می شناخت.براشون مایحتاج خرید.
4-برنامه ی بعدی، آموزش رانندگی بود.مهدی تاکید داشت حتما یاد بگیرم.
5-خواندن کتاب های شهید مطهری رو هم شروع کردیم.به خواهرش گفته بود، با هم بخوانیم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید مهدی باکری /نیمه پنهان ماه ، جلد 6 ، ص18 و 19

 

اگر چنان چه مرد و زن هر دو توجه داشته باشند، با توصیه های خوب، با هم کاری های خوب، با مطرح کردن دین و اخلاق در محیط خانه- آن هم بیشتر از مطرح کردن زبانی، مطرح کردن عملی-این طور یکدیگر را کمک کنند؛ آن وقت زندگی کامل و حقیقتا وافی و شافی خواهد شد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

مطلع عشق،ص60






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , پلاک 40  , سرداران شهید  ,

      
<      1   2   3   4   5   >>   >