اولین باری بود که با چشم باز و دستان بدون دستبند از زندان خارج می شدم.
از زندان شهربانی آمدیم بیرون و به سمت فلکه ی انقلاب و از آن جا به جاده ی بشرویه رفتیم و از شهر خارج شدیم. بعد از طی مسافتی نه چندان دور، به سمت چپ پیچیدیم.اتوبوس پشت یک کوه، وسط بیابان نگه داشت. برای زندانی هایی مثل من، موقعیت خطرناکی بود.هر احتمالی وجود داشت.
کنار اتوبوس به خط شدیم.همان پاسدار ایستاد.لباس سبز پاسداری تنش بود. به او می آمد.قد بلند و قوی هیکل بود. باز هم قرآن خواند.
گفت:
-من مسلح نیستم.سرباز مسلح هم با خودم نیاورده ام.هیچ دیوانه ای یک همچین کاری نمی کند. اما من با مسئولیت خودم و با ضمانت حاج آقا فردوسی پور نماینده ی مجلس و دادستانی محترم فردوس این کار را کردم.گردن خودم را گذاشتم زیر تیغ مردانگی شما. ما چند مدت با هم کار داریم.نتیجه در پایان کار مشخص می شود.
بعد مرا صدا زد:
- علی جان، پاشو بیا کنار من.
با دلهره بلند شدم و با تردید جلو رفتم.
مرا به طرف چرخاند و گفت:
- این علی جان رئیس شماست.هم قوی هیکل و هم جوانمرد است. گوش به حرفش کنید، ضرر ندارد.
شغل و تخصص افراد را نوشتم:بنا، مکانیک، کارگر، باسواد، بی سواد، پول دار و بی پول.
بیابانی که در آن پیاده شدیم، بعدها به یک پادگان تبدیل شد به نام پادگان قدس.من به دلیل مسئولیتم، ارتباط زیادی با او پیدا کردم.به نظرم نمی آمد هدفش بیگاری از ما باشد.
تند تند استراحت می داد و پذیرایی می کرد.شب ها که به زندان برمی گشتیم، برخورد مامورین هم کم کم با ما فرق می کرد. چند وقتی که گذشت، برای مرخصی ثبت نام کرد.بدون هیچ چک و سند و سفته ای، زندانی می رفت و سر موعد بر می گشت.
از هر فرصتی استفاده می کرد تا با زندانی ها صحبت کند.
می گفت:
-علی جان، می دانی ناموس چیه؟ همه ی آدم ها فطرتا به ناموس غیرت دارند.علی جان، من به چشم خودم دیدم عراقی ها دختر ایرانی را با خودشان بردند.وارد خط که شدم، دیدم بچه ها گریه می کنند.اوایل جنگ بود.
پرسیدم که چی شده؟
گفتند:با دوربین نگاه می کردیم،دو عراقی، یک دختر را از تو شهر بردند.آتش گرفتم.اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. تا دختر را از دست عراقی ها نجات دادم، ننشستم.
این پاسدار روش خاصی داشت.بیشتر روی اخلاق ما کار می کرد.نگاهش این جوری بود که چون زندانی ها از من حساب می برند، اگر من عوض شوم، آن ها هم تغییر می کنند.
قاپ من را که بدجور دزدیده بود.خیلی زود رام شدم؛ اهلی اهلی.
علی جان که تمام منطقه ی سه قلعه و بغداد و دو حصاران از او حساب می بردند، ساعت ها مثل یک بچه مدرسه ای رو به روی این پاسدار می نشست و او برایش حرف می زد. از دین و غیرت و قرآن و ناموس و ائمه و ...
حال و روز من تنها نبود.همه به او مبتلا شده بودیم.با همه می جوشید و شوخی می کرد.خودش ساعت ها زیر آفتاب مثل ما کار می کرد.
شب ها از شوق نمی خوابیدیم که کی صبح بشود و دوباره پا بشویم و کامیون های نان خشک، انار و لباس بسته بندی کنیم برای رزمنده ها.از همه جای منطقه، از اسلامیه گرفته تا آیسک و سرایان و بشرویه کمک های مردمی می آمد.بسته بندی می شد و می رفت جبهه.کم کم ما هم هوایی شدیم.بیرون هم برایمان زندان بود. هر وقت صحبت جبهه می شد و از خاطراتش می گفت، با تمام وجود گوش می کردیم.
ـــــــــــــــــــــــــــ
خاطره ای از شهید علیرضا عربی(ابوفاضل)/ ابوفاضل، ص48-51
برچسب ها : شهدا , شهید , شهادت , پنج شنبه ها با شهدا , سرداران بی پلاک , پلاک 40 , شهیده , شهیدانه ,