سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
عکس قطعه سرداران
ایام نگار شهدا

یاران شهدا گمنام امروز : 7
یاران شهدا گمنام دیروز : 40
یاران شهدا گمنام از ابتدا : 276329
تعداد کل یادداشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/2/30    
ساعت : 1:34 ص

درباره
شهید گمنام[522]

درپس هربی‏ نشانی نامهاست
زینت تاریخ مـــا گمنــام هاست
::.....:::...::***::....:::.....::
این وبلاگ مختص شهدای گمنــــــام (بخوانید نـــــــــامدار) می باشد امید است به مدد شهدای گمنــام قطعه 40 بهشت زهرا س تهران (سرداران بی پلاک) ادامه دهنده راه شهـــــدا باشیم
ویرایش
شهید نوا
امکانات
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران شهدا
ابر برچسب ها
شهدا ، شهید ، شهادت ، پنج شنبه ها با شهدا ، پلاک 40 ، سرداران بی پلاک ، سرداران شهید ، جبهه ، جهاد مقدس ، دفاع مقدس ، شهدای گمنام ، شهید گمنام ، جنگ ، بسیج ، خاکریز ، لبخندهای خاکی ، شهیدانه ، شهیده ، قطعه 40 ، شعر ، سرداران بی پلاک ، شهدای کربلا ، آرزوی شهادت ، ایستگاه شهدا ، نیم پلاک ، لبخند ، امام شهدا ، ایثار ، پلاک 40 ، تفحص ، خاطرات شهدا ، روایتگران جنگ ، شهدای عرفه ، شهدای غدیر ، شهدای انقلاب ، شهدای بسیج ، خاکریز ، کرامات شهدا ، گردان ، لاله ، قطعه 40 شهدای گمنام ، قهرمان ، شهدای نامدار ، شهید سادات ، طلائیه ، عباس بابایی ، عکس ، عکس شهدا ، عملیات ، فرماندهان جنگ ، فرماندهان شهید ، فرهنگ شهادت ، فکه ، داغ ، در باغ شهادت ، شلمچه ، سنگر ، شهدای سادات ، زائران شهدا ، سایت ، سرداران آسمانی ، راهیان نور ، راویان جبهه ، رسمی ، خاطره از شهدا ، خاکیان افلاکی ، خاطرات ، جان برکف ، جانباز ، جاوید الاثر ، پلاک خاکی ، ÷لاک 40 ، آزاده ، ائمه اطهار ع ، از خود گذشتگی ، اسیر ، امام خامنه ای ، هور ، هویزه ، وصیت نامه شهدا ، کربلای 5 ، لبخندهای خاکی ، محرم ، مراسم ، مردان بی ادعا ، معنوی ، مقر ،

شلمچه بودیم!
پیرمرادی با آب و تاب ساکشو بست. لباساشو پوشید. هر چی خوراکی و آجیل داشت بین بچه ها تقسیم کرد. مهربون شده بود و سر به زیر.

هی از بچه ها حلالیت می طلبید؛ تا رسید به من؛ گفت:" خیلی شهر نمی مونم! زود میام! شهید نشو تا من بیام!".
فرمانده گفت:" پیرمرادی زود باش!".
پیرمرادی چایی شو سر کشید. ساکشو برداشت و گفت:" بچه ها حلالم کنید! خوبیی، بدیی، دیدید حلالم کنید! هر چند حقتون بوده"
و رفت دم سنگر.

آقای قیصری اومد دم سنگر و گفت:" این چیه؟"
گفت:" ساکه!"
گفت:" ساک برا چی؟"
گفت:" خب، می خوام برم مرخصی".
گفت:" کی گفته تو بری مرخصی؟!"
گفت:" حاج عباسعلی گفته".
زد زیر خنده و گفت:" تو رو که نگفته!".
تیز نگاه فرمانده کرد و گفت:" اه! پس کیو. گفته!".
فرمانده گفت:" ابراهیمی رو گفته. ننه بزرگش فوت کرده، باید بره، برو! برو ساکتو بذار سرجاش و آماده شو می خوایم بریم خط".

پیرمرادی کمی سرشو خاروند و بعد زد تو سرش و گفت:" خاک به سرم شد!".
بعد رو به آسمون کرد و گفت:" ای خدا چرا! چرا! چرا!" و نشست. بچه ها گفتند:" حاجی بذار بره. غصه اش شده!".
پیرمرادی رو به بچه ها کرد و گفت:" نه! غصه ام از اینه که جو گرفتم، مهربون شدم و هر چی آجیلو خوراکی داشتم دادم به شما، کوفت کردید".
و بعد زد رو دستش و گفت:" بشکن این دستام".
ساکشو پرت کرد تو سنگرو از خنده ریسه رفت.






برچسب ها : شهدا  , لبخندهای خاکی  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  ,

      

آی قصه قصه قصه ، داد میزنه یه عاشق

میگه شهید آوردند ، بازم گل شقایق

 شهیدایی که بودند همه جوون بی باک

بر گشتن ، ولی اینبار همه بدون پلاک

 پلاک هاشون جا مونده ، گم کردند خیلی آسون

بعضیاشون تو اروند بعضیا هم تو مجنون

 پلاکایی که شاید همه باشن بازیچه

بعضیاشون هنوزم مخفی اند تو شلمچه

 نگاه کنید رو تابوت چقدر قشنگ نوشتن

انگاری رو هر کدوم فقط یه اسم نوشتن

 بزار برم ببینم ، رو تابوتا رو آرام

آخ بمیرم الهی...بازم شهید گمنام

ـــــــــــــــــــــــــــــ

ترکش پست:

گرامی میداریم یاد و خاطره شهدای عرفه و شهید حاج احمد کاظمی را






برچسب ها : شهدا  , شعر  , شهدای عرفه  ,

      

مقام معظم رهبری در دیدار با خیل عظیم بسیجیان استان کرمانشاه، مورخ بیست و دوم مهرماه سال جاری، روحیه بسیجی را دائما و توأمان با اخلاص و گمنامی دانستند و در بیاناتی حکیمانه یاد شهیدان گرانقدر گمنام را بر اذهان زنده نمودند:
پایه‌ى اصلى کار بسیجى، اخلاص است. «گمنام»، از جمله‌ى تعبیرات امام است: «مکتب شاهدان و شهیدان گمنام».
گمنام یعنى دنبال نام و نشان نبودن. گفت: «در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست/در قید نام ماند اگر از نشان گذشت».(کلیم کاشانى‌) براى خدا کار کردند، که این ناشى است از روحیه‌ى اعتماد به خدا؛ میدانیم که پیش خداى متعال ضایع نمیشود.
شما در خلوت عبادت میکنید، با خدا حرف میزنید، کسى هم نمیفهمد؛ خاطرتان هم جمع است که خدا دارد مى‌بیند، این عبادت را محسوب میکند؛ کرام‌الکاتبین الهى نمیگذارند این عبادت شما مثل عملى که انجام نشده، بماند؛ نه، تحقق پیدا کرده، این را یادداشت میکنند؛ آن وقت «فمن یعمل مثقال ذرّة خیرا یره»؛ همین را مى‌بینید. عین همین در فعالیتهاى اجتماعى است. شما یک حرکتى را انجام میدهید براى خدا، یک اقدامى را میکنید براى خدا، یک تصمیمى را میگیرید براى خدا، هیچ کس هم نمیفهمد؛ براى این تصمیم، پیش هیچ کس هم تفاخر نمیکنید؛ این را خداى متعال میفهمد، میداند، مینویسد. به خداى متعال اعتماد دارید، به خداى متعال حسن ظن دارید. حالا گیرم دیگران نفهمیدند.
 مگر دیگران چقدر به ما مزد میدهند؟ در مقابل مزد الهى، این مزدهاى دنیوى مگر چقدر است؟ بسیجى اینجورى فکر میکند؛ لذاست که اخلاص به خرج میدهد، مخلصاً للَّه کار را انجام میدهد. اخلاص، یکى از خصوصیات است.
اگر اخلاص شد، آن وقت خودپرستى‌ها و خودمحورى‌ها و اینها برکنار خواهد شد؛ ثروت‌اندوزى براى خود، دست دراز کردن به اینجا، به آنجا، دیگر ممنوع خواهد شد. اینها همه‌اش ناشى از شرک است؛ شرک پنهان. وقتى که اخلاص بود، شرک نبود، اینها دیگر از بین خواهد رفت. روحیه‌ى بسیجى این است.






برچسب ها : پنج شنبه ها با شهدا  , شهید گمنام  ,

      

فاو بودیم!
بچه ها سنگر رو گذاشته بودند رو سرشون، که یوسفی گفت:" اومد! ساکت باشین!".
علیرضا، پتویی برداشت و دوید، ایستاد دم در سنگر.
یوسفی دوباره اومد و گفت:" حالا میاد".
لحظه ای گذشت. صدای پای کسی اومد که پیچید داخل راهرو سنگر. سعید برق رو خاموش کرد.
سنگر، تاریک تاریک شد.
صدای پا نزدیکتر شد. کسی داخل سنگر شد. علیرضا داد زد: یا علی (ع) ! و پتو رو انداخت رو سرشو کشیدش وسط سنگر.
بچه ها گفتند:" هورا! و ریختند روش. می دویدن و می پریدن روش!می گفتند:" دیگه برای کسی جشن پتو می گیری؟آقا محمدرضا!".
لحظه ای گذشت؛ اما صدای محمدرضا درنیومد.
سعید برق رو روشن کرد و گفت:" بچه ی مردمو کشتید!".
و بچه ها رو یکی یکی کشید عقب. کسی که زیر پتو بود، تکونی خورد. خسروان گفت:" زنده است بچه ها".
دوباره بچه ها هورا کردند و ریختند روش.جیغ و داد می کردند که محمدرضا داخل سنگر شد.
همه خشکشون زد. نفس ها تو گلوهامون گیر کرد. همه زل زدند به محمدرضا و نمی دونستند چی بگند و چیکار کنند؛ که محمدرضا گفت:" حاج آقا حجتی اومد تو سنگر و شما اینقدر سرو صدا می کنید. از فرمانده هم خجالت نمی کشید!؟".
حرفش تمام نشده بود که همه یه متر رفتند عقب.
چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم.
گیج و منگ نگاه هم می کردیم؛ که حاجی از زیر پتو اومد بیرون و از سنگر خارج شد.






برچسب ها : شهدا  , لبخندهای خاکی  ,

      

چند روز قبل از امتحان‏ ها از جبهه می‌آمد، یک صندلی می‏ گذاشت زیر درخت نارنگی وسط حیاط ، آن چند روز را درس می‌خواند و با نمره‌های خوب قبول میشد.

نمره‌هاش هست. تازه با همین وضع توی کنکور هم قبول شد. آن هم دانشگاه امیرکبیر.

یک بار از جبهه که برگشت، گفت: «مادر! تو چه دعایی می‌کنی که من شهید نمیشم‌؟»

از آن به بعد می‌گفتم: «خدایا! راضی‌ام به رضای تو.»

خدا راضی بود پسرم پیش او برود و پیش من نماند.

 شهید که شد، دو بسته از وسایلش را فرستادند برای خانواده‌اش.

یک بسته وسایل شخصی و یک بسته کتاب‌های درسی دبیرستان.

  
 






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , جبهه  ,

      
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >