مکالمه قطع شد.
هیچ چیزی برای شناسائی او پیدا نکردیم، روی کفنش نوشتیم:
برچسب ها : شهدا , شهید , شهادت , شهید گمنام , ایثار , سرداران شهید , از خود گذشتگی , جان برکف ,
شهید سید حمید میر افضلی
سال تولد: 1333-رفسنجان
مسئول اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا
تاریخ شهادت: اسفندماه 1362 عملیات خیبر
سید پابرهنه...
به جبهه که رسید کفشاشو داد به یکی و دیگه تو جبهه کسی اونو با کفش ندید ...می گفت: اینجا جایی که خون شهدامون ریخته شده ؛حرمت داره....
و معروف شد به سید پا برهنه....
در چند عملیاتی که با هم بودیم ندیدم کفش بپوشد . موقع عملیات که می شد کفش هایش را در می آورد و با پای برهنه عملیات می رفت. علتش را که می پرسیدیم ، می گفت : با پای برهنه راحت ترم . در عملیات بیت المقدس وقتی بچه ها دشمن را از جفیر عقب راندند ، سید با پای برهنه روی جاده رفت و به نماز ایستاد .
خودت خوب میدانی...
تو جزیره ی مجنون نشسته بودیم توی یک سنگر سید هم آنجا بود داشتیم بچه های گردانهای لشکر را برای عملیات هدایت میکردیم یک لحظه احساس کردم سید نیست یعنی رفته بیرون. رفتنش خیلی طول کشید . پیش خودم گفتم نکند این آتش سنگین... نمیخواستم فکر دیگری بکنم ولی آخر آن خمپاره ها سید و غیر سید نمی شناختند ترس از زخم و ترکش و رفتن سید داشتم بلند شدم و رفتم بیرون نگاه کردم دیدم سید رفته یک سنگر آن طرفتر نشسته و دارد با یکی حرف میزند آرام رفتم نزدیک دیدم کسی نیست . سرش رو به بالاست طرف آسمان داشت با خدا حرف میزد می گفت: من دیگر باید کجا را درست کنم آخر؟ چه راهی هست بروم تا به تو برسم ؟ انگار با خدا دعوا داشت نه مثل دو تا دشمن . مثل دو تا دوست. می گفت: به من سید پا برهنه بگو باید چکار کنم کدام راه را باید بروم که از اینجا راحت شوم؟من دیگر تحملش را ندارم خودت خوب میدانی که ندارم ... پس راحتم کن
(روای حاج قاسم سلیمانی همرزم شهید)
دیدار آخر...
عملیات خیبر بود که سید حمید آمد پیش ما.من بودم ورضا عباس زاده وحاج احمدامینی و علی عابدینی ومحمدقنبری،که همه بعدها شهید شدند، وچند نفر دیگر. همه یا فرمانده گردان بودند یا جانشین یا مسؤل جایی .حدود ساعت چهار آمد همه مان را صداکرد و گفت: بچه ها، بیایید بنشینید من با همه تان حرف دارم. رفتیم.
گفت: به جدم این بار دیگر بار آخری است که همدیگررامی بینیم. من دیگرپیش شما نمی مانم. این آخرین عملیات من است.
آن شب خیلی درددل کرد عجیب هم احساس سبکی می کرد.گفت: من ازخدا فقط دوچیز می خواستم. یکی این که با پای خودم بروم کربلا، که رفتم. هم حرم امام رارفتم، هم حرم برادرامامم را. دوبارهم رفتم.
ازبرق چشمهاش وآهنگ صداش معلوم بودکه به وجدآمده است. گفت بعد هم شهادت که آنهم…توچشم همه مان نگاه کردوگفت:دعاکنید…بیشتر نگاهمان کردوگفت:دیگرطاقت ماندن ندارم. همه رفتند. من هم باید بروم.
بعد نگاهمان کردوگفت:”من خیلی درحقتان دعا کردم. شما هم نامردی نکنید ودعا کنید من دیگرنمانم. دعام می کنید؟”
(راوی: اکبر حاج محمدی)
زیارت...
وقتی رفتیم کربلا، از قبل با تمام بچهها هماهنگ کردیم که همه حالت طبیعی داشته باشند و احساسات خودشان را کنترل کنند، تا قبل از ورود به حرم همه حال طبیعی داشتند، اما همین که چشم سید حمید به ضریح امام حسین(ع) افتاد، پاهایش شروع کرد به لرزیدن و از خود بیخود شد.همان جا نشست و شروع کرد به گریه کردن؛ بچهها چند بار رفتند بالای سرش و به جدش قسمش دادند که گریه نکند، فوری بلند شود اما انگار سید چیزی نمیشنید، همین طور نشسته بود و گریه میکرد.دست آخر بچهها از ترس بعثیها از حرم بیرون رفتند، اما سید هنوز داخل حرم بود و یک گوشه گریه میکرد، بعد از 20 دقیقه سید خیلی آرام از حرم خارج شد، بچهها دورهاش کردند و با اعتراض از او خواستندکه توضیح دهد چرا این کار را کرده؟ سید سرش را بالا آورد و در حالی که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود، خیلی آرام گفت: "به جدم قسم دست خودم نبود"
(راوی: همرزم شهید)
وصیت نامه
ای جوانان و پاکدلان تقویت کنید دوستی اهل بیت را در قلبتان و نورانی کنید قلب خود را با نور قرآن و تفکر نمائید در آیات نجات بخش آن ومطالعه کنید بزرگترین منبع فضایل اخلاقی و بالاترین رحمت الهی را تا تسخیر ناپذیر شود جهان بینی وافکارتان از اندیشه غیرالهی...صبر و استقامت و دفاع همه جانبه از کیان اسلام و انقلاب بر مبنای معیارها و میزان های الهی را سرلوحه ی زندگی خود قرار دهید.
مهدی جانی پور عکاس سرداران دفاع مقدس شهر اصفهان در رابطه با این عکس می گوید:جشن عقد شهید خرازی خیلی ساده برگزار شد طوری که بیشتر به یک جلسه صمیمی مهمانی شبیه بود تا جلسات عقد و عروسی این روزها ،البته آن روزها بچه های جنگ همه همینطور بودند جشن عقد شهید خزاری هم به همین سبک ساده از صبح تا ظهر برگزار شد و آخردست همه رفتند مسجد برای نماز جماعت.
تصویر سمت چپ متعلق به جانباز صبوری است که خودش با ویلچر به جشن آمده بود در آنجا برایش رخت خواب پهن کردند تا راحت باشد.
جانی پور می گوید این عکس نهیبی است به سبک زندگی فعلی ما. او می گوید در مراسم عروسی یکی از خانواده های خیلی مومن، پدر داماد با ناراختی به من گفت: کاش به جای این همه هزینه کاذب که اقوام کرده اند و این دست گلها که آورده اند کاش برای تهیه جهیزیه یک عروس و داماد جوان هزینه می کردند.
بوی عجیبی بود. عطری خوش،فضای طلائیه را پر کرده بود.
رفتیم داخل حسینیه. بو بیشتر شد. ضریح شهدای گمنام انگار منشا این عطرافشانی بود.
ضابط داشت مست می شد! حال خودش را نمی فهمید.
رفتیم به طرف سه راه شهادت.
غروب خورشید، تماشایی بود. آنجا هم این عطر، شدت می گرفت.
صبح فردا این رایحه، قطع شد.
سردار باقرزاده که آمد جریان را برای او تعریف کردیم.
با تعجب گفت: من این عطر را از فکه تعقیب می کنم!
حاج عبدالله، کیسه جامهری اش را آورد. همان خاکی که از جمجمه چند شهید در آن جمع کرده بود.
گفت :نفس بکش.
گرفتم جلوی صورتم.همان عطر ، دوباره مشامم را آکنده کرد.
__________
خاطره ای از علمدار روایتگری شهید عبدالله ضابط