از فکه به دوکوهه آمده بود تا بعضی وسایل مورد نیاز را به آنجا ببرد.
داشتم به طرف حسینیه می رفتم که سعید را دیدم.
اطراف زمین صبحگاه قدم می زدم و با خودش زمزمه می کرد: دوکوهه السلام ای خانه عشق... سلام علیک گرمی کردیم و گفتم:" آقا سعید اگه مرا ندیدی حلالم کن، اسمم درآمده دارم میروم مکه".
لبخند معناداری زد و گفت:" انشاءلله که قبول باشه تو برو مکه من هم می رم فکه ببینیم کداممان زودتر به خدا می رسیم".
از حج برای سعید ، آب زمزم و تسبیح سوغات آوردم.
منتظر بودم از فکه برگردد. تلفن به صدا درآمد و خبر شهادتش را دادند.
ــــــــــــــــــــــــــــ
خاطراتی از شهید تفحص شهید سعید شاهدی
برچسب ها : شهدا , خاکریز , دفاع مقدس , جهاد مقدس , شهید , شهادت , جبهه , پنج شنبه ها با شهدا , سرداران بی پلاک ,