سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
عکس قطعه سرداران
ایام نگار شهدا

یاران شهدا گمنام امروز : 25
یاران شهدا گمنام دیروز : 86
یاران شهدا گمنام از ابتدا : 279874
تعداد کل یادداشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/9/4    
ساعت : 1:51 ص

درباره
شهید گمنام[522]

درپس هربی‏ نشانی نامهاست
زینت تاریخ مـــا گمنــام هاست
::.....:::...::***::....:::.....::
این وبلاگ مختص شهدای گمنــــــام (بخوانید نـــــــــامدار) می باشد امید است به مدد شهدای گمنــام قطعه 40 بهشت زهرا س تهران (سرداران بی پلاک) ادامه دهنده راه شهـــــدا باشیم
ویرایش
شهید نوا
امکانات
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران شهدا
ابر برچسب ها
شهدا ، شهید ، شهادت ، پنج شنبه ها با شهدا ، پلاک 40 ، سرداران بی پلاک ، سرداران شهید ، جبهه ، جهاد مقدس ، دفاع مقدس ، شهدای گمنام ، شهید گمنام ، جنگ ، بسیج ، خاکریز ، لبخندهای خاکی ، شهیدانه ، شهیده ، قطعه 40 ، شعر ، سرداران بی پلاک ، شهدای کربلا ، آرزوی شهادت ، ایستگاه شهدا ، نیم پلاک ، لبخند ، امام شهدا ، ایثار ، پلاک 40 ، تفحص ، خاطرات شهدا ، روایتگران جنگ ، شهدای عرفه ، شهدای غدیر ، شهدای انقلاب ، شهدای بسیج ، خاکریز ، کرامات شهدا ، گردان ، لاله ، قطعه 40 شهدای گمنام ، قهرمان ، شهدای نامدار ، شهید سادات ، طلائیه ، عباس بابایی ، عکس ، عکس شهدا ، عملیات ، فرماندهان جنگ ، فرماندهان شهید ، فرهنگ شهادت ، فکه ، داغ ، در باغ شهادت ، شلمچه ، سنگر ، شهدای سادات ، زائران شهدا ، سایت ، سرداران آسمانی ، راهیان نور ، راویان جبهه ، رسمی ، خاطره از شهدا ، خاکیان افلاکی ، خاطرات ، جان برکف ، جانباز ، جاوید الاثر ، پلاک خاکی ، ÷لاک 40 ، آزاده ، ائمه اطهار ع ، از خود گذشتگی ، اسیر ، امام خامنه ای ، هور ، هویزه ، وصیت نامه شهدا ، کربلای 5 ، لبخندهای خاکی ، محرم ، مراسم ، مردان بی ادعا ، معنوی ، مقر ،

عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌های یک روستا بودند. فرمانده‌شان که یک سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهید شد. همه‌شان پکر بودند. می‌گفتند شرمشان می‌شود بدون حسن برگردند روستایشان.
همان شب بچه‌ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده‌ی اهالی روستایشان نمی‌شدند.

***

سنم کم بود، گذاشتندم بی‌سیم‌چی؛ بی‌سیم‌‌چی ناصر کاظمی که فرمانده‌ی تیپ بود.
چند روزی از عملیات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابیده بودم. رسیدیم به تپه‌ای که بچه‌های خودمان آنجا بودند. کاظمی داشت با آنها احوال‌پرسی می‌کرد که من همان‌جا ایستاده تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، دیدم پنج دقیقه بیشتر نخوابیده‌ام، ولی آنجا کلی تغییر کرده بود. یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان.» اول منظورش را نفهمیدم؛ بعد حالی‌ام کرد که بیست و چهار ساعت است خوابیده‌ام. توی تمام این مدت خودش بی‌سیم را برداشته بود و حرف می‌زد.






برچسب ها : شهدا  , لبخند  , دفاع مقدس  , جنگ  , شهید  , شهادت  , جبهه  , پنج شنبه ها با شهدا  , بسیج  , لبخندهای خاکی  , خاکریز  ,

      

بچه های «کربلای 5» درشب شروع این عملیات  ، از خدا بهشت را طلب نمی کردند ، شعارشان این بود: «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم». شاید هم الان کربلا باشند شهدا ، شاید هم پیش حسین علیه السلام . هر کجا هستند آنچه بر پاست، بساط عزاست. حتی آن سوی هستی، امروز جز این قصه نیست؛ «باز این چه شورش است که در خلق عالم است».


از بس قشنگ می گفتند:«هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله» ، که نمی شود از محرم نوشت و یادی از شهدا نکرد. شهدای ما شهادت نامه شان را درهمین شب های محرم، به امضای سیدالشهدا می رساندند. شهادت، حاجت شهدای ما بود از امام حسین علیه السلام . حاج قاسم بارها حاجت روا شده و بارها شهادت نامه اش امضا شده. حسین علیه السلام ، بعضی ها را چند بار می برد؛ آهسته و پیوسته می برد و طولانی تر و عاشقانه تر می کند شهادت شان را.

به هرحال، ما زمینیان هم شهید و شاهد و شاهد شهیدان، می خواهیم یا نه؟! حالیا! شهدا آنقدر برای خون خدا گریه می کردند، که اباعبدالله
علیه السلام ، ولو یک بار هم که شده، امضا کند شهادت نامه شان را. تا این امضای سرخ را نمی گرفتند، نمی رفتند. همین که عطر محرم فرا می رسد، شهدا دل ما را می برند به شب های عملیات. به اشک های خداحافظی. به شانه های لرزان همسنگران. به فصل گرم حلالیت. زمانه «یا زیارت یا شهادت». محرم، بهار خون است و مگر نه آنکه شهدای ما در موسم عاشورای جبهه ها، دل به نسیم کربلا بسته بودند.

یاد زیارت عاشورایی که می خواندند به خیر!

نمی دانم جای آنها میان ما خالی است، یا جای ما میان آنها...






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , محرم  , کربلای 5  ,

      

یاد بچه های عملیات بدر بخیر



موجها با پاهایش بازی می کردند.

گفت: «آب!»

قمقمه اش را از آب گل آلود پر کردم، چند قرص کلر انداختم و دادمش.

گفتم: «خون زیادی ازت رفته، کم بخور.»

رفتم جلو.

بعد از مدتی برگشتم.موجها با موهایش بازی می کردند!






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  ,

      

شلمچه بودیم!
پیرمرادی با آب و تاب ساکشو بست. لباساشو پوشید. هر چی خوراکی و آجیل داشت بین بچه ها تقسیم کرد. مهربون شده بود و سر به زیر.

هی از بچه ها حلالیت می طلبید؛ تا رسید به من؛ گفت:" خیلی شهر نمی مونم! زود میام! شهید نشو تا من بیام!".
فرمانده گفت:" پیرمرادی زود باش!".
پیرمرادی چایی شو سر کشید. ساکشو برداشت و گفت:" بچه ها حلالم کنید! خوبیی، بدیی، دیدید حلالم کنید! هر چند حقتون بوده"
و رفت دم سنگر.

آقای قیصری اومد دم سنگر و گفت:" این چیه؟"
گفت:" ساکه!"
گفت:" ساک برا چی؟"
گفت:" خب، می خوام برم مرخصی".
گفت:" کی گفته تو بری مرخصی؟!"
گفت:" حاج عباسعلی گفته".
زد زیر خنده و گفت:" تو رو که نگفته!".
تیز نگاه فرمانده کرد و گفت:" اه! پس کیو. گفته!".
فرمانده گفت:" ابراهیمی رو گفته. ننه بزرگش فوت کرده، باید بره، برو! برو ساکتو بذار سرجاش و آماده شو می خوایم بریم خط".

پیرمرادی کمی سرشو خاروند و بعد زد تو سرش و گفت:" خاک به سرم شد!".
بعد رو به آسمون کرد و گفت:" ای خدا چرا! چرا! چرا!" و نشست. بچه ها گفتند:" حاجی بذار بره. غصه اش شده!".
پیرمرادی رو به بچه ها کرد و گفت:" نه! غصه ام از اینه که جو گرفتم، مهربون شدم و هر چی آجیلو خوراکی داشتم دادم به شما، کوفت کردید".
و بعد زد رو دستش و گفت:" بشکن این دستام".
ساکشو پرت کرد تو سنگرو از خنده ریسه رفت.






برچسب ها : شهدا  , لبخندهای خاکی  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  ,

      

چند روز قبل از امتحان‏ ها از جبهه می‌آمد، یک صندلی می‏ گذاشت زیر درخت نارنگی وسط حیاط ، آن چند روز را درس می‌خواند و با نمره‌های خوب قبول میشد.

نمره‌هاش هست. تازه با همین وضع توی کنکور هم قبول شد. آن هم دانشگاه امیرکبیر.

یک بار از جبهه که برگشت، گفت: «مادر! تو چه دعایی می‌کنی که من شهید نمیشم‌؟»

از آن به بعد می‌گفتم: «خدایا! راضی‌ام به رضای تو.»

خدا راضی بود پسرم پیش او برود و پیش من نماند.

 شهید که شد، دو بسته از وسایلش را فرستادند برای خانواده‌اش.

یک بسته وسایل شخصی و یک بسته کتاب‌های درسی دبیرستان.

  
 






برچسب ها : شهدا  , شهید  , شهادت  , جبهه  ,

      
<   <<   11   12   13